۱۳۹۳ دی ۱۳, شنبه

باد در موهایش یا ... گاهی اوقات خواب موندن بد هم نیست

تمام مدت توی اتوبوس سر درد داشتم. اینجور مواقع دورترین و بدترین افکار راهشون رو خیلی زود به ذهنم پیدا میکنن.تلفنی با همدم صحبت کردم.

البته به خاطر اتوبوس نبود سردردی که داشتم. چند روزیه که با منه. ساعت 10 رفقابا موتور اونم سه ترک منو به ترمینال شرق رسوندن. حرکت به سمت شمال راس ساعت 11 و 17 یا 18 دقیقه.
یه مطلبی رو بایدها برای روز بعدش میخوندم، از تبلت استفاده کردم. توی فضای تاریک اتوبوس با اون نور آبی رنگی ضعیفش. خیلی آزار دهنده بود. سردرد ام تشدید شد. به قدری که چشم انداختن به صفحه تبلت هم دردم رو زیاد میکرد.

در کنار همه اینها اضافه کنم بوی پای چندتا سرباز رو که پاهاشون رو از پوتین هاشون درآورده بودن. یکیشون که تمام مدت 4_5 ساعت رو با یه تلفن حرف زد. خب لازم نیست بگم که اون طرف خط دختر بود. ولی نفهمیدم چرا هر نیم ساعت یه بار دختره رو تهدید میکرد به اینکه بزار بیام...

سردرده تشدید شد. از روی نقشه تبلت فهمیدم که حدود نیم ساعت تا آمل راه داریم. و کلی راه هم بعد از آمل. سردرد داشت حالم رو به تهوع می‌کشوند.چشام رو بستم. چه زود خوابم برد. این قدر خوابیدم که امل رو که هیچ حتی نزدیک بود شهر خودم رو هم رد کنم. دم خروجی شهر بیدار شدم و سرآسیمه  پیاده شدم.

داستان از اینجا شروع میشه؛ اولین جمله ام این بود، اوه عجب خوابی. بعد کاپشن ام رو پوشیدم. هوا سرد نبود، اما یه خنکای بی نظیری داشت. بد جایی پیاده شده بودم از مرکز شهر دور بود و ماشینی نبود برای ساعت 3 و 35 دقیقه شب.
کوله ام رو انداختم رو کولم و حرکت کردم سمت خونه. خیابونا خیس بودن. شسته ... تمیز...زیر نور زرد رنگ چراغ برقای توی بلوار. کرختی بعد خواب تو من بود. قدم میزدم و همینطور که از جاده اصلی دورتر میشدم، صدای ماشینای توی جاده دورتر میشد. عوض اش می‌دیدم چه قدر سکوت چه قدر خنکی. چه حال خوبی. بعد پرنده ها روی درختا میخوندن. کاش میشد نوشت خوندشون رو. از یه درخت که فاصله می‌گرفتی و به درخت 2 متر بعدی ش میرسیدی یه پرنده دیگه و خونش دیگه عجیب بود به طرز سحر آمیزی بین اون سکوت خیابون و اون صدای پرنده ها همخونی وجود داشت.

این قدر که انگار صدای پرنده ها جزیی از اون سکوته. ناهمگون ترین بخش ماجرا صدای پای من بود که داشتم از ذوق میمردم. همه چی متوقف شده بود عین این فیلم های تخیلی. حتی به خونه هم که رسیدم دلم نمیخواست صدای چرخش کلید توی در حیاط رو بشنوم. عجیب این شهر رو توی این لحظه و این حالت دوست داشتم. کاش همدم بود.
چه قدر به این حالت احتیاج داشتم.


۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

وسط چهار راه از هر طرف باد...

یه سوال خیلی وقته که ذهنم رو درگیر خودش کرده. وقتی رفیق تون ناراحته، چه عکس العمل هایی روانجام میدید. دایورت میکنید؟ نصیحت میکنید؟ سکوت میکنید و میگذریدا؟ سکوت میکنید اما میمونید کنارش؟
بزارید سوالم رو یه طور دیگه بپرسم، وقتی ناراحتید دوست دارید رفیق تون با شما چطوری برخورد کنه؟
من میگم  رفیق اگر رفیق باشه بودنش هم حتی میتونه کمک کنه اگر حتی هیچ حرفی نزنه، حتی یادش هم میتونه آرامش بخش باشه. من میگم رفیق میتونه سکوت کنه باهامون. همون سکوتش یعنی رفاقت.
من میگم رفیق ..، من میگم اگر رفیق شمام، یعنی مسئول شمام، یعنی دلت اگر گرفت من باید یه کاری بکنم. میگم درد که اومد سراغت پس من چیکاره ام؟ میگم رفیق برای همین روزاست دیگه. رفیقی که نتونه یه کوچولو درد رفیقش رو کم کنه، از هر چیزی کمتره.