۱۳۹۴ آبان ۲۳, شنبه

گوزن ها... یا کجایی رفیق؟

دوست داشتم یه روز که ناراحتم که خیلی ناراحتم، مثل این روزا، یکی بیاد بشینه کنارم، فقط بشینه، حرف نزنه، سکوت کنه، دو تا سیگار آتیش کنه، یکی رو رو به من بگیره یکی رو خودش به لب بگیره و پک بزنه، بعد یه مشت به شونه ام بزنه، بلند شه و بره.
دلم یه رفیق میخواد...

#گوزن_ها


مرگ در نمیزند یا.... مرگ با چشمان باز

هیچی از تصادف یادم نمیاد. فقط یادمه از ماشین چپه شده اومدم بیرون. مهسا رو دیدم میلنگه. یه نگاه به ماشین انداختم که داغون شده بود. دلم هری ریخت. با چند تا وام تونسته بودم مدل ۹۱ اش رو بخرم. حالت تهوع داشتم. قفسه سینه ام درد میکرد. دستم رو به سرم کشیدم حس کردم خیسه. دستم رو جلو صورتم که گرفتم دیدم خونیه. یه پلیس رو یادم میاد که یه چیزایی گفت که اصلا چیزی یادم نیست یه اقا که جرثقیل چی بود اونم یادم نیست. مردم جمع شده بودن. هیچی یادم نیست. بغض ام رو یادمه. تنها بودم. تنها. میخواستم گریه کنم. غرورم اجازه نداد. هیچ تصویر پیوسته ای ندارم از ماجرا. تماسهای بابا. خبر تصادف.
به زور خودم رو میکشیدم.
درد همه وجودم رو گرفته بود. دلم گریه میخواست گریه. هنوز هم میخواد.
شده کابوسم.
مرگ دقیقا کنارم بود. با چشمهای بازش.