۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

غریبانه


خیابان انقلاب. بعد میدان فردوسی. نرسیده به خیابان ویلا. عصر. پنجشنبه عصر. خیابان شلوغ. صدای فریادی می‌شنوم، شبیه دعوا. شبیه فحش. شبیه ... مهم نیست.
برمیگردم چند جوان را میبینم، شبیه دعوا نبود. چشم میدوانم، متوجه نمیشوم. به مسیرم به سمت چهار راه ولیعصر برمیگردم. بازهم همان فریاد. برمیگردم دوباره چشم میدوانم دوباره. مردی میبینم با موهایی کم پشت و کوتاه. کت و شلوار آبی نفتی. یک دستش کیف است و کیسه ای پلاستیکی. دست دیگرش بالاست مثل شعار دادن. فکر میکنم فکر میکنم فکر میکنم مجنون است. از همان دست مجنون هایی که این روزها زیاد میبینیم، در کوچه، در خیابان، در ...
دوباره به راهم ادامه میدهم. صدایش نزدیک تر شده است و واضح تر. مرگ بر... لعنت بر ... اختلاس...
دلم فرو میریزد... چرا؟؟؟ نمیدانم. می ایستم تا برسد به من. به وزیر آموزش و پرورش فحش میدهد. فحش نه... فریاد میزند... فریاد نه... دستش را جوری در هوا تکان میدهد انگار سردسته یک جمع شعار دهنده است... به خدا شعار هم نمیدهد... ناله میکند... ناله میکند... ناله میکند.
از کنارم که رد میشود گریه امانم نمیدهد. دست به چشمهایم میکشد. پاهایم سست میشود. با چشم دنبالش میکنم. نرسیده به چهار راه کالج از درون کیسه پلاستیکی اش که حالا درونش را میبینم یک کیک است و یک بطری آب معدنی، بطری را خارج میکند می ایستد و آب میخورد. سرم را پایین میاندازم. دوباره که سر بلند میکنم نمی‌بینمش. فقط آدمهایی که از روبرو میایند را میبینم که با تمسخر و لبخند از مردی میگویند، که مجنون بود.
بغض میکنم بعد از چهار راه می‌نشینم جلوی یک مغازه که بسته است. یاد روزهایی میافتم که آقاجان به خاطر نداری و تعداد ساعت کم تدریس از شمال انتقالی گرفت به شهریار. روزی 12 ساعت تدریس میکرد در دو دبیرستان،  شاید وضعمان بهتر شود. نشد. وضعمان بهتر نشد.
یاد روزهای شهریار میافتم که من اول راهنمایی بودم و دادا اول ابتدایی. یاد روزهایی میافتم که گوجه فرنگی گران شده بود و ما وسعمان نمیرسید برای خریدنش. یاد حال آن روزها میافتم که فکر میکردم چه قدر فقیریم که سالادهایمان فقط کاهو دارد و خیار. یاد روزی میافتم که بعد از مدتها بی بی جان در سالاد سر سفره گوجه گذاشته بود، گوجه های کمرنگ انباری. و من خوشحال بودم که بالاخره از فقیری نجات پیدا کردیم.


۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

درختهای شریف نارنج

سالهاست درست جلو در خانه ما سه درخت بهار نارنج تشریف دارند.
رفیق های بی بی جان هستند. بی حرف بی حدیث، آرام.
هر سال معمولا بار خوبی میدهند. نارنج های خوش بو.
امسال اما این نارنج دارها، مستند. همه شهر را مست کرده اند. این قدر عطر بهار نارنجها در همه جا پخشند که دلم نمی آید عطری را از دست بدهم به همین دلیل مدام نفس عمیق میکشم.
امسال چه قدر میچسبد این عطر. کاش میشد عطرش را به پیوست این پست ارسال کرد برایتان.
این روزها هر عطر و اودکلنی اضافه است، بهار نارنج های درخت های شریف نارنج دکان عطرها را از رواج انداخته است.