۱۳۹۴ آبان ۲۳, شنبه

گوزن ها... یا کجایی رفیق؟

دوست داشتم یه روز که ناراحتم که خیلی ناراحتم، مثل این روزا، یکی بیاد بشینه کنارم، فقط بشینه، حرف نزنه، سکوت کنه، دو تا سیگار آتیش کنه، یکی رو رو به من بگیره یکی رو خودش به لب بگیره و پک بزنه، بعد یه مشت به شونه ام بزنه، بلند شه و بره.
دلم یه رفیق میخواد...

#گوزن_ها


مرگ در نمیزند یا.... مرگ با چشمان باز

هیچی از تصادف یادم نمیاد. فقط یادمه از ماشین چپه شده اومدم بیرون. مهسا رو دیدم میلنگه. یه نگاه به ماشین انداختم که داغون شده بود. دلم هری ریخت. با چند تا وام تونسته بودم مدل ۹۱ اش رو بخرم. حالت تهوع داشتم. قفسه سینه ام درد میکرد. دستم رو به سرم کشیدم حس کردم خیسه. دستم رو جلو صورتم که گرفتم دیدم خونیه. یه پلیس رو یادم میاد که یه چیزایی گفت که اصلا چیزی یادم نیست یه اقا که جرثقیل چی بود اونم یادم نیست. مردم جمع شده بودن. هیچی یادم نیست. بغض ام رو یادمه. تنها بودم. تنها. میخواستم گریه کنم. غرورم اجازه نداد. هیچ تصویر پیوسته ای ندارم از ماجرا. تماسهای بابا. خبر تصادف.
به زور خودم رو میکشیدم.
درد همه وجودم رو گرفته بود. دلم گریه میخواست گریه. هنوز هم میخواد.
شده کابوسم.
مرگ دقیقا کنارم بود. با چشمهای بازش.


۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

باد در موهایش یا... لذت داشتن یک دختر خوب

امروز رفته بودم بانک.یه خانم و دخترشون برای کار بانکی اومده بودن. مادره هول بود. برای چی رو نمیدونم. دختره خیلی آروم هم با متصدی باجه صحبت میکرد و هم حکم دیلماج رو برای مادر داشت و به زبون خودش باهاش حرف میزد. کار به جایی رسید که مادر از صندلی بلند شد تا دخترش کارها رو انجام بده, چون خودش هول بود و نمیتونست.
مادره یه لهجه شیرین شمالی داشت. از اون خانمهایی که سالها زندگی کردن در تهران رنگ و بوی لهجه شون رو نگرفته بود.
یه حسرت تمام وجودم رو گرفت. دلم میخواست جای اون مادر بودم و خیالم تخت بود از داشتن همچین دختر آرومی.


۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

غریبانه


خیابان انقلاب. بعد میدان فردوسی. نرسیده به خیابان ویلا. عصر. پنجشنبه عصر. خیابان شلوغ. صدای فریادی می‌شنوم، شبیه دعوا. شبیه فحش. شبیه ... مهم نیست.
برمیگردم چند جوان را میبینم، شبیه دعوا نبود. چشم میدوانم، متوجه نمیشوم. به مسیرم به سمت چهار راه ولیعصر برمیگردم. بازهم همان فریاد. برمیگردم دوباره چشم میدوانم دوباره. مردی میبینم با موهایی کم پشت و کوتاه. کت و شلوار آبی نفتی. یک دستش کیف است و کیسه ای پلاستیکی. دست دیگرش بالاست مثل شعار دادن. فکر میکنم فکر میکنم فکر میکنم مجنون است. از همان دست مجنون هایی که این روزها زیاد میبینیم، در کوچه، در خیابان، در ...
دوباره به راهم ادامه میدهم. صدایش نزدیک تر شده است و واضح تر. مرگ بر... لعنت بر ... اختلاس...
دلم فرو میریزد... چرا؟؟؟ نمیدانم. می ایستم تا برسد به من. به وزیر آموزش و پرورش فحش میدهد. فحش نه... فریاد میزند... فریاد نه... دستش را جوری در هوا تکان میدهد انگار سردسته یک جمع شعار دهنده است... به خدا شعار هم نمیدهد... ناله میکند... ناله میکند... ناله میکند.
از کنارم که رد میشود گریه امانم نمیدهد. دست به چشمهایم میکشد. پاهایم سست میشود. با چشم دنبالش میکنم. نرسیده به چهار راه کالج از درون کیسه پلاستیکی اش که حالا درونش را میبینم یک کیک است و یک بطری آب معدنی، بطری را خارج میکند می ایستد و آب میخورد. سرم را پایین میاندازم. دوباره که سر بلند میکنم نمی‌بینمش. فقط آدمهایی که از روبرو میایند را میبینم که با تمسخر و لبخند از مردی میگویند، که مجنون بود.
بغض میکنم بعد از چهار راه می‌نشینم جلوی یک مغازه که بسته است. یاد روزهایی میافتم که آقاجان به خاطر نداری و تعداد ساعت کم تدریس از شمال انتقالی گرفت به شهریار. روزی 12 ساعت تدریس میکرد در دو دبیرستان،  شاید وضعمان بهتر شود. نشد. وضعمان بهتر نشد.
یاد روزهای شهریار میافتم که من اول راهنمایی بودم و دادا اول ابتدایی. یاد روزهایی میافتم که گوجه فرنگی گران شده بود و ما وسعمان نمیرسید برای خریدنش. یاد حال آن روزها میافتم که فکر میکردم چه قدر فقیریم که سالادهایمان فقط کاهو دارد و خیار. یاد روزی میافتم که بعد از مدتها بی بی جان در سالاد سر سفره گوجه گذاشته بود، گوجه های کمرنگ انباری. و من خوشحال بودم که بالاخره از فقیری نجات پیدا کردیم.


۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

درختهای شریف نارنج

سالهاست درست جلو در خانه ما سه درخت بهار نارنج تشریف دارند.
رفیق های بی بی جان هستند. بی حرف بی حدیث، آرام.
هر سال معمولا بار خوبی میدهند. نارنج های خوش بو.
امسال اما این نارنج دارها، مستند. همه شهر را مست کرده اند. این قدر عطر بهار نارنجها در همه جا پخشند که دلم نمی آید عطری را از دست بدهم به همین دلیل مدام نفس عمیق میکشم.
امسال چه قدر میچسبد این عطر. کاش میشد عطرش را به پیوست این پست ارسال کرد برایتان.
این روزها هر عطر و اودکلنی اضافه است، بهار نارنج های درخت های شریف نارنج دکان عطرها را از رواج انداخته است.


۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

مثل تقابل نادر بعضی از صور فلکی که هر چند هزار سال یکبار رخ میدن

میگن ایمان ذومراتبه. یعنی صاحب مراحل مختلفیه. یعنی میتونیم دو تا آدم با ایمان داشته باشیم با میزان ایمان متفاوت. من همیشه ایمان رو با رفیق می‌شناسم، ایمان رفیق برای رفیق موندن تا قبل گردنه تا گردنه یا تا بعد از گردنه...
من همچین نظری رو در مورد "نگاه" دارم. به گمونم نگاه هم ذومراتبه. مراحل مختلفی داره. نمیدونم از یه نگاه پست و هرزه چند مرحله داریم به سمت بالا و اصلا تهش کجاست. تا امشب فکر میکردم نگاه با حیا میتونه آخرین مرحله باشه. اما امشب فهمیدم فقط نگاه باحیا نمیتونه ته مسیر باشه.
فکر میکنم حداقل یه مرتبه بالاتر از نگاه باحیا باید داشته باشیم. نمیشه نباشه. اگه نباشه یه جای کار خلقت میلنگه.
اعتقاد دارم هستن آدمهایی که اون نگاه رو دارن. اما به طرز باورنکردنی کمیابن.
مثل تقابل نادر بعضی از صور فلکی که هر چند هزار سال یکبار رخ میدن.
این آدما کمیابن و شاید نایاب مثل طوفان نوح، گلستان شدن آتش بر ابراهیم، زنده کردن مرده به دست عیسی، آتش در دل درختی در طور، مثل معراج محمد، مثل رابطه آدم و حوا و سیب و بهشت خدا... توی واقعیت و افسانه غرق هستن.
من امشب به یه نگاه متعفن مواجه شدم. مست بود. اما فکر نمیکنم مستی باعث این نگاه شده باشه. آدم های مست بیخود میشن، دری وری میگن، بی ادب میشن اما مطمئن ام مستی بی حیا شون نمیکنه اگه بی حیا نباشن. مستی فقط پرده رو میزنه کنار.
من اما به مرز خفگی رسیدم. خفگی. باورم نمیشد یه نگاه من رو به این حد برسونه. تعفن تمام فضا رو پر کرده بود. نفس نمیتونستم بکشم. اکثر آدم ها مست بودن، اما اون نگاه وحشتناک بود. فرار کردم. نمیشد کاری جز این کرد. فرار کردم برای تنفس برای نجات از تعفن.
اما تعفن با من اومد. و من فکر میکنم نیاز شدیدی دارم به دیدن انسانی بدون نگاه درندگی. انسانی با نگاه پاک. من احساس خفگی میکنم. من امشب لبریز درد شدم و نیاز شدیدی به فریاد دارم و نمیتوانم فریاد بکشم. 
باید بگردم ببینم کجا و چطور میشه یه تقابل نادر از صور فلکی پیدا کرد...
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر....


۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

بر باد رفته یا ... هرکی سهمش رو بده

شورای این روستای پدری که آقاجان هم عضو شونه اومدن خونه  تا در مورد منبع آب محل تصمیم گیری کنن. چون هوا که رو به گرمی میره، آب توی محل کم میشه، البته تقریبا قطع میشه.

البته اگه مثل بعضی از جاها بعضی از آدمها یه خرده معرفت به خرج میدادن مشکلی پیش نمیومد اما.... امان امان.... همین بعضیها که دست بر قضا خونشون نزدیک چشمه محله تو خونه هاشون چند تا منبع آب چند هزار لیتری کار گذاشتن. آب چشمه که راه می افته به خاطر نزدیکی اول منبع اونها رو پر میکنه بعد مابقی اش به بقیه خونوار ها میرسه، البته بهتره بگم نمیرسه. چون آب خیلی کم شده.

یه عده هم هستن که پول لازم برای امور آبادی رو مقدارش خیلی کمه رو نمیدن نه اینکه نداشته باشن بلکه به این دلیل که مثلا تا مشد حسن سهمش رو نده منم سهم خودم رو نمیدم و چون مشد حسن هیچ وقت سهمش رو نداد مشد اصغر هم هیچ وقت سهمش رو نداد.

الان که آقایون دورهم جمع شدن به دنبال پول جمع کردن هستن که فردا کار رو شروع کنن. با اهالی محل تماس میگیرن. خواهش التماس داد ... هرکاری میکنن.

عموجان خدا بیامرز که زنده بود همه کارها رو خودش میکرد، جمع کردن پول، پیگیری کارها. همه چی با خودش بود. حموم محل، مسجد، جاده، برق همه از لطف و زحمتهاشه که یادگار مونده. تا قبل رفتنش کسی نمیدونست همچین شورایی وجود داره و آدمهایی توی محل هستن که خونه هاشون اعیونیه اما سهم پول لوله آب محل شون رو نمیدن. خودش کارها رو پیش میبرد. منتظر نمیموند همه پول بدن، خودش کار رو پیش میبرد بعدن حالا یا پول رو میگرقت یا ...

همش فکر میکنم وقتی اداره این آبادی چند خانواره که 72 ملت هستن، تا این حد مشکله، اداره یه مملکت با این روحیه چه جهنمیه.
نمیدونم ما باعث میشیم دیکتاتور بوجود بیاد یا برعکس

بین خود اعضا درگیری ایجاد شده،
صدای آقاجان داره میاد که مثل همیشه کدخدا منشی اش گل کرده و داره همه رو آروم میکنه.

پ.ن. توی این سر و صدا، بی بی جان اومده تو اتاق پیش من، کنار بخاری دراز کشیده. چادرش رو کشیده سرش و خوابش برده، آروم. آروم. ماه.... ماه


I'Gladiator

قراره برنامه نویسی برای سیستم عامل اندروید رو یاد بگیرم. یعنی امیدوارم که یاد بگیرم. نه... شاید آرزو دارم که یاد بگیرم. به هر حال باید یه همتی بکنم برای یادگیری این مسیر.
به نظرم کمک خوبیه برای عوض کردن حال و هوای خشک این روزهای زندگی من.
دنبال یه سیر یادگیری میگردم که اصلا از کجا شروع کنم و چطوری و...
دنیای برنامه نویسی دنیای عجیبیه. پر از منطق پر از خلاقیت پر از لذت پر از فریاد از ته دل که یسسسسسسسس یافتم اینه....
مدتهاست از این دنیا دورم. سالها و دلم برای خلق اون لحظات تنگ شده.
با خودم قرار گذاشتم ماجراهای مربوط به قدم گذاشتن توی  مسیرهای ناشناخته و سخت رو با عنوان I'Gladiator  بنویسم. و این پست شروع این موضوعات توی این خونه است.
به امید روزی که اولین برنامه رو Run کنم.


۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

ایستاده با مشت... داستان خاله ربابه

خاله ربابه در یکی روستاهای شمال به دنیا آمد. در همان روستا هم از دنیا رفت.
بی سواد مطلق. حتی عددها را هم نمیتوانست تشخیص دهد. اما تک تک فرزندان خود را درس خوان بار آورد. 5 فرزند، 2 دختر و 3 پسر.
اعتقاد عجیبی به درس خواندن فرزندان خود داشت. مخصوصا دخترها.
زندگی شان مثل اکثر روستاییان شمالی به شالی و شالیزار ختم میشد. یک یا دو عدد گاو هم در گوشه حیاط داشتند که لبنیات روزانه شان را تامین میکرد.
دایی حسین یعنی شوهر خاله ربابه خیلی دربند درس بچه ها نبود، مظلوم بود و سرش مشغول کار خودش.
هزار سال قبل که عیدها که به خانه شان میرفتمیم خاله ربابه ای را می‌دیدم مهمان نواز، شاد، طناز و خنده رو. خانه شان 3 اتاق بیشتر نداشت و تمام تصویری که از آنجا به یاد دارم اتاق مهمان شان بود که کوچک بود و با نوری کم. نمیدانم کلا هوای آن سالها همیشه ابری بود یا من ابری هایش را به یاد دارم.
خاله ربابه یک عیدی همیشگی داشت برای ما، تخم مرغ های رنگی. به رنگ سبز گزنه یا رنگ طلایی پوست پیاز.
خاله ربابه در اصل میشود همسر پسر دایی پدرم. اما خاله ربابه بود هم برای من هم برای اهل محل. یکی یکی بچه هایش را راهی مدرسه میکرد. زمانی که بچه ها به سن دبیرستان رفتن رسیدند دیگر باید به شهر می آمدند. خاله ربابه هیچ وقت عضو انجمن اولیا و مربیان نشد اما گمان نمیکنم در همان هزار سال قبل پدر مادری به پیگیری خاله ربابه بوده باشند.
آقا جان در آن سالها مدیر دبیرستانی بود که پسرهای خاله ربابه در آن درس میخواندند.
روزی خلیل یکی از پسرها کارنامه ثلث آخر را به خاله میدهد. یکی از درسها را افتاده بود برای اولین بار به گمانم و از طرف مدرسه زیر درس افتاده را با قلم قرمز خط کشیده بودند. به خاله نمی‌گوید که درس را تجدید شده است. خاله است و حس مادرانه که متوجه میشود، هرچه هست خلیل راست نمی‌گوید. کارنامه را برمیدارد و به مدرسه میرود. میآید پیش آقاجان و میگوید این چیه که زیرش رو خط قرمز کشیدن؟ آقاجان میگوید و خاله ربابه میگوید خلیل مال شما تا وقتی که درسش را قبول شود. بچه هایش نمیتوانستند در مورد درس و مدرسه به خاله دروغ بگویند.
تمام آبادی میدانستند خاله ربابه بچه های درس خوانی دارد. حواسش به درس و مشق شان هست. مادری اش شده بود حسرت مردم آبادی.
عمر خاله قد نداد به عروسی بچه هایش. تومور مغزی و بعد عمل جراحی و 11 سال خانه نشینی که هم کلامش را از دست داد هم بینایی اش را و قبل ترها مرد.
خاله ربابه از نسلی بود که قدمتشان بر میگردد به هزار سال قبل. دلیر بی باک مهربان و شیر زن.
جفای روزگار است که نداریم خاله را اما او به اندازه مادر 5 فرزند بودن در روستایی در شمال کشور، دنیا را به جای بهتری تبدیل کرد.
میدانم خاله ربابه های این سیاره کوچک هنوز منقرض نشده اند. حتی در دورافتاده ترین سرزمین ها.


طرف درست تاریخ ایستادن کار هر کسی نیست

تنها نظری که میشه در مورد حال این روزهای مملکتم داد.


۱۳۹۴ فروردین ۳, دوشنبه

ایستاده با مشت ... یا ماجرای یک خاله افسر که زندگی اش را با دستهای خودش ساخت

خاله افسر به قول ما شمالی ها کلانتری بود واسه خودش. از اون خانمهایی که یه محل براش احترام قایلند. سیده خانم بود و این موضوع تو محل احترامش رو بیشتر کرده بود. بچه اش نمیشد. مشکل رو از خودش میدونست. شوهرش صیاد بود و بعدها که خاله ازش طلاق گرفت، رفت با یه زن دیگه ازدواج کرد و بچه دار هم شد.

خاله آدم عجیبی بود.

شوهرش تقریبا یه دائم الخمر بود. بد دهن بود و خاله رو میزد، اما خاله شیرزن بود.
از منجوق و ملیله یا بافتنی همه کار میکرد. توی سالهای دهه شصت رفته بود چندتا ماشین بافتنی خریده بود و توی یه مغازه کوچیک جلوی خونه اش یه کسب و کار کوچیک برای خودش راه انداخته بود. هم می‌بافت هم به دیگرون یاد میداد.

دادا کوچیک بود که مامان میرفت پیشش، احتمالا شیر خواره بود. یادمه منم سنم به مدرسه قد نمیداد، شایدم میداد اما نه بیشتر از اول دوم ابتدایی. مامان، دادا رو میزاشت زیر دستگاه بافتنی که یه مستطیل یک و خرده ای متر در 30 بود (البته همه اعداد تقریبیه).

خاله همیشه بساط پذیرایی اش فراهم بود.  یه شیرینی هایی درست میکرد بهش میگفت نون خانی. چه قدر میچسبد توی زمستونای دهه شصت. مغازه اش پر بود از آدم، از زنهای محله می اومدن تا خاله پای درد و دلشون بشینه تا مشتری و شاگرد. تا جوونایی که از جلوی مغازه خاله رد میشدن تا خاله با همون لهجه شمالی اش بهشون بگه پی سوخته (با تشدید روی ی به معنی پدر سوخته)

خاله سمبل بود برای خیلی ها. وقتی دید زندگی با شوهرش راه به جایی نمیبره، قصد کرد طلاق بگیره. فکر کنید توی یه شهر کوچیک که خیلیها آمار تعداد دفعات خوردن آب تو خونه تون رو دارن، یه زن تصمیم بگیره از شوهرش جدا شه. اگه شوهره میخواست، از دید مردم احتمالا عادی بود اما خواست زن توی اون سالها تقریبا خودکشی بود. اما خاله افسر اینکارو کرد.

هرچند دنیا بهش وفا نکرد و بعدها سرطان گرفت و اونو از ما گرفت اما خوشم میومد از تک و تا نیفتاد. با اینکه این مریضی بد اخلاقش کرده بود اما رونقی که توی ذات اش بود رو با خودش حفظ کرد. تمام دور و بری هاش موندن براش منتهی دیگه توی اون مغازه جمع نشدن پاتوقشون شد خونه جدید خاله.

حیف که نشد یه دل سیر پای حرفا و خاطراتش بشینم. نشد، اما میدونم میشد قد خیلی از خانم های این دوره زمونه که دارن تلاش میکنن برای خوب شدن دنیا، روش حساب کرد.
شاید خاله افسر نمیدونست کمپین چیه؟ یا حقوق زن در دنیای مدرن به چی میگن؟  یا خیلی حرفای قلمبه قلمبه دیگه... اما به نظرم تا بود دنیا جای بهتری بود برای زندگی. یکی بودن حرفش با عملش. زیر بار حرف زور نرفتنش. تن ندادن به حرف مردم... اونم برای یه خانم توی اون روزگار... خاله رو برای من هم رده خانم های بزرگ تاریخ کرده.

الان که دارم اینو می‌نویسم تازه متوجه شدم اسمش چه قدر بهش می اومد، افسر. سیده افسر.


۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

به احترام شیر علی مطهری... هرچند دیر

یکبار دیگر علی مطهری بر حق آقایان میرحسین موسوی، شیخ مهدی کروبی و سرکار خانم زهرا رهنورد مبنی  حصر غیرقانونی  ایشان دفاع کرد.

مجلس بهم ریخت. شعار مرگ بر فتنه گر و هجوم به مطهری و سوت و هوچی گری  و فریاد و ...

مجلسی ها کوتاهی نکردند. به هر حال آنها نماینده یک ملت اند و باید حق وکیل الرعایا بودن را به جا بیاورند تا نان و نمکی که به سفره میبرند حلال باشد.

احتمالا آقای علی مطهری  حواسش نیست که با این کارش نان حرام به سر سفره میبرد.

و این یک مورد از دستش در رفته که شورای محترم نگهبان برای دور بعد نمیگذارد زن و بچه اش نان حرام بخورند و به جای ایشان یک نان حلال خور را اجازه ورود میدهند.

جالب است که میرحسین موسوی به عنوان راس هرم فتنه قرار بود نمایندگی طیفی را داشته باشد که شاید کمترین قرابتی با طیف فکری آقای مطهری داشت،  جالب تر اینکه علی مطهری تنها از حق انسان بودن یک نفر دفاع کرد. در صحبت های همان نطق اقای مطهری ایشان صحبت از حق اهل سنت به داشتن مسجد و اذان  خودشان نیز  کردند.

در این ملک  سالهاست تاکید جامعه بر همرنگ جماعت شدن است، همانند یکدیگر اندیشیدن، همانند یکدیگر هورا و دست زدن،  همانند یکدیگر دعا کردن و همانند یکدیگر نفرین کردن.

هر کسی که شبیه بقیه نباشد دیوانه است. سنگش میزنند. طردش میکنند. مسخره اش میکنند. خلاصه کوتاهی نمیکنند.

در این مملکت سال هاست جای راستی و نیکی با پلشتی عوض شده است. مربوط به این 35 سال هم نمیشود، ماجرا قدیمی تر از این حرفهاست.


۱۳۹۳ دی ۱۳, شنبه

باد در موهایش یا ... گاهی اوقات خواب موندن بد هم نیست

تمام مدت توی اتوبوس سر درد داشتم. اینجور مواقع دورترین و بدترین افکار راهشون رو خیلی زود به ذهنم پیدا میکنن.تلفنی با همدم صحبت کردم.

البته به خاطر اتوبوس نبود سردردی که داشتم. چند روزیه که با منه. ساعت 10 رفقابا موتور اونم سه ترک منو به ترمینال شرق رسوندن. حرکت به سمت شمال راس ساعت 11 و 17 یا 18 دقیقه.
یه مطلبی رو بایدها برای روز بعدش میخوندم، از تبلت استفاده کردم. توی فضای تاریک اتوبوس با اون نور آبی رنگی ضعیفش. خیلی آزار دهنده بود. سردرد ام تشدید شد. به قدری که چشم انداختن به صفحه تبلت هم دردم رو زیاد میکرد.

در کنار همه اینها اضافه کنم بوی پای چندتا سرباز رو که پاهاشون رو از پوتین هاشون درآورده بودن. یکیشون که تمام مدت 4_5 ساعت رو با یه تلفن حرف زد. خب لازم نیست بگم که اون طرف خط دختر بود. ولی نفهمیدم چرا هر نیم ساعت یه بار دختره رو تهدید میکرد به اینکه بزار بیام...

سردرده تشدید شد. از روی نقشه تبلت فهمیدم که حدود نیم ساعت تا آمل راه داریم. و کلی راه هم بعد از آمل. سردرد داشت حالم رو به تهوع می‌کشوند.چشام رو بستم. چه زود خوابم برد. این قدر خوابیدم که امل رو که هیچ حتی نزدیک بود شهر خودم رو هم رد کنم. دم خروجی شهر بیدار شدم و سرآسیمه  پیاده شدم.

داستان از اینجا شروع میشه؛ اولین جمله ام این بود، اوه عجب خوابی. بعد کاپشن ام رو پوشیدم. هوا سرد نبود، اما یه خنکای بی نظیری داشت. بد جایی پیاده شده بودم از مرکز شهر دور بود و ماشینی نبود برای ساعت 3 و 35 دقیقه شب.
کوله ام رو انداختم رو کولم و حرکت کردم سمت خونه. خیابونا خیس بودن. شسته ... تمیز...زیر نور زرد رنگ چراغ برقای توی بلوار. کرختی بعد خواب تو من بود. قدم میزدم و همینطور که از جاده اصلی دورتر میشدم، صدای ماشینای توی جاده دورتر میشد. عوض اش می‌دیدم چه قدر سکوت چه قدر خنکی. چه حال خوبی. بعد پرنده ها روی درختا میخوندن. کاش میشد نوشت خوندشون رو. از یه درخت که فاصله می‌گرفتی و به درخت 2 متر بعدی ش میرسیدی یه پرنده دیگه و خونش دیگه عجیب بود به طرز سحر آمیزی بین اون سکوت خیابون و اون صدای پرنده ها همخونی وجود داشت.

این قدر که انگار صدای پرنده ها جزیی از اون سکوته. ناهمگون ترین بخش ماجرا صدای پای من بود که داشتم از ذوق میمردم. همه چی متوقف شده بود عین این فیلم های تخیلی. حتی به خونه هم که رسیدم دلم نمیخواست صدای چرخش کلید توی در حیاط رو بشنوم. عجیب این شهر رو توی این لحظه و این حالت دوست داشتم. کاش همدم بود.
چه قدر به این حالت احتیاج داشتم.


۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

وسط چهار راه از هر طرف باد...

یه سوال خیلی وقته که ذهنم رو درگیر خودش کرده. وقتی رفیق تون ناراحته، چه عکس العمل هایی روانجام میدید. دایورت میکنید؟ نصیحت میکنید؟ سکوت میکنید و میگذریدا؟ سکوت میکنید اما میمونید کنارش؟
بزارید سوالم رو یه طور دیگه بپرسم، وقتی ناراحتید دوست دارید رفیق تون با شما چطوری برخورد کنه؟
من میگم  رفیق اگر رفیق باشه بودنش هم حتی میتونه کمک کنه اگر حتی هیچ حرفی نزنه، حتی یادش هم میتونه آرامش بخش باشه. من میگم رفیق میتونه سکوت کنه باهامون. همون سکوتش یعنی رفاقت.
من میگم رفیق ..، من میگم اگر رفیق شمام، یعنی مسئول شمام، یعنی دلت اگر گرفت من باید یه کاری بکنم. میگم درد که اومد سراغت پس من چیکاره ام؟ میگم رفیق برای همین روزاست دیگه. رفیقی که نتونه یه کوچولو درد رفیقش رو کم کنه، از هر چیزی کمتره.