۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

باد در موهایش... آمان آمان

این روزها کتابی میخونم  که عنوانش رو این طوری ترجمه کردم، سلحشور زمان.
یه چیزایی میگه راجع به مدیریت زمان. ادبیاتش، ادبیات رایج کتابهای موفقیته. کتابهای پنیر و قورباغه محور.اما برای من یه تلنگر درست و حسابی بود. این که من خیلی وقت ها بیشتر از اینکه عمل کنم حرف میزنم. شاید خصلت اکثر ماها باشه اما خصلت خوبی نیست و نمیشه به حساب اینکه اکثر افراد اطرافمون این روحیه رو دارن ماهم درد وجدان نگیریم.
راهی که این کتاب میگه اینه که همین الان پاشو و بهترین کاری که میتونی انجام بدی رو انجام بده.
راهش جواب میده به نظرم، حداقل ظرفهای 3 هفته ای توی سینک ظرفشویی من که تموم شدن.
جدای از شوخی من فکر میکنم اکثر ماها وقت زیادی رو صرف تصمیم گیری میکنیم، که ته تهش باعث میشه دیگه از انجام اون کار صرف نظر کنیم.
من کلا نصیحت کن خوبی ام. یه وقتایی حالم از خودم بهم میخوره.دارم تلاش میکنم سکوت کنم و رد شم.
در کل چون این یه کار رو انجام دادم و میدم و دارم نتیجه میگیرم، گفتم شاید یکی که از این آبادی رد میشه به کارش بیاد.

۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه

بربادرفته ... یا پرویزهایی که هستیم

چند وقت قبل من و همدم رفتیم فیلم پرویز ساخته آقای برزگر رو دیدیم.
هولناک بود برام.هولناک. قلبم فشرده شد.
برای لحظاتی گمانم بر این بود که من چه قدر پرویز هستم؟ یا همدم؟ آقای سمت راستم؟ یا خانم های پشت سرم؟
چه قدر از زمانمان را به گول زدن خودمان سپری میکنیم؟
چه قدر از وقتمان را علاف سر کوچه و مغازه ی این و آنیم؟
حالا مغازه نه، فیس بوک و پلاس و اینترنت که هست،  علاف اینها نیستیم؟
وایبر و لاین و ویچت و واتس اپ و بیتاک و چه و چه و چه که کولاک کرده اند در ساختن پرویزهای درونمان
آدمکهایی ساخته اند پوشالی پر از تکلف و ادعای دانستن و ...
من فکر میکنم پرویز، حال آدم هایی خاص نیست حال و روز همین ایام مملکت خودمان است.
وقتی از خانه بیرون میرویم تا چشم کار میکند پرویز است که جولان میدهد در مقابل دیدگان ما
تازه اگر از خرده پرویزهای درون مان صرفه نظر کنیم.

#فیلم #پرویز #برزگر #

۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

باد در موهایش ... یا سربازانه

یکی از مزیت های دوران سربازی برای من،  پیدا کردن یه رفیق نازنین شاعر مهربون با یه سررسید قدیمی پر از غزل بود که دنیای یکدست سربازی رو به بهشت برین تبدیل کرد.
خدایا چه قدر شعر خوبه. چه قدر متناقض بود با اون محیط و چه قدر میچسبید.
روح آدم جلا پیدا میکرد.
همه اسایشگاه  مشتاق شده بودن که اینا چی میخونن این قدر حال میکنن. بعد که فهمیدن شعره، هرکی رفت سی خودش.
حسین میخوند، خوب میخوند، غزل به جانم مینشست. غزل شد همه زندگی ام. غزل میتاخت در وجودم.
#مهدی فرجی  #غلامرضا طریقی #حامد ابراهیم پور #فاضل نظری ... چه زیاد بودن چه خوب بودن خدایا کاش آسایشگاه باشه، شب باشه ساعت 8 45 دقیقه مونده به خاموشی ، من که تشنه غزلم رو به حسین که روی تختش دراز کشیده بگم
-حسین؟
+ها؟
-بخوان؟
+نه حال ندارم
-مزخرف، بخون دیگه خاموشی داره میرسه
+ مزخرف خودتی
- باشه منم. بخوان 
حسین میشینه روی تخت. انگار خودشو مرتب میکنه جلوی غزل. سرش رو می اندازه پایین و میخونه.
+ ....
حسین بارش غزل بود برای من. عین بارونای ریز شمال. حسین برای من دور افتاده از شعر حکم منزوی رو داشت.
و یه بار که حسین قصد داشت به مرخصی بره، چه قدر اصرار کردم که اون سررسید طلایی رو به من بده و اون چه قدر مقاومت کرد و در نهایت با کلی قسم و آیه سپردش به من و چه شبی بود. من و یه عالمه غزل.

۱۳۹۳ دی ۶, شنبه

باد در موهای کچل ام

یه تجربه جالب  داشتم که بر میگرده به دوره آموزشی خدمت سربازی توی  پادگان 01 تهران ، دی و بهمن 88. 
من کلا آدم شلوعی هستم. نه پر سر صدا. شلوغ آشفته منظورمه. شلوغ بی نظم. از اون آدم خوبایی که به همه روی خوش نشون میدن و میخوان همه رو راضی نگه دارن و زندگی خودشون رو به سرزمین ...میفرستن.
با این همه شلوغی زندگی  یه ولع عجیب داشتم برای  رفتن به خدمت. مثل ورود به سرزمین ناشناخته. شاید چون میدونستم بعد دوماه تموم میشه.  شاید از تجربه کردن خوشم می اومد شاید شاید نمیدونم خلاصه دوست داشتم برم. برخلاف خیلی ها
از ماجراهاش که بگذریم، فصای پادگان یک دستی خاصی داره که از ذاتش میاد. لباس ها، رفتارها، آدمها، ادبیات، ...همه چیز. بعدها فهمیدم آموزشی ازاین یکدستی بیشتر برخورداره حتی با وجود آماتورهایی مثل ما.
این یکدستی در کنار معایب بسیارش که آزار دهنده بود مزیت مهمی برای من داشت، در طی دو ماه شلوغیهای ذهنم کم شدن، پاک شدن، صاف شدن. سالها بود همچین حس خالی بودنی رو تجربه نکرده بودم. سبک سبک سبک.
خیلی سبکی حسرت آوری بود، هنوز در حسرتشم.
این قدر این حسرت برام زیاده که به ادبیات محاوره ایم هم راه پیدا کرده
از اون موقع به بعد میگم آدمها باد دو ماه از سال رو به دوره ای شبیه دوره آموزشی برن
یه سرعت گیر مانند
یه چیزی که باعث بشه نفس چاق کنیم
یه تجربه دو ماهه که یاد بگیریم دنیا بدون ما هم میگرده و به هیچ جاش هم بر نمیخوره نبودن ما

۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

قانون طلایی زندگی

از مهر امسال که خطبه عقدمان را اقای سید خندان خواندند تا همین امروز تجربه های متنوع و جالبی را سر گذرانده ام
از همه مهم تر رفتار دو خانواده  در پشت پرده است. مثلا مادر من همه محبت اش را نثار خانواده عروس میکند و درپشت سر از دلچرکینی اش میگوید که چرا فلان کار را نکرده اند. یا ما که تا الان هرچه آنها خواسته اند  اجرا کرده ایم.
از آن طرف رفتاری را میبینم که دقیقا حکایت از همین برداشت  اما در جناح مقابل میکند. اینکه آیا اصلا میخوهاند از مهمان های ما پذیرایی کنند یا خیر. یا به  همدم میگویند ما  حتم میدونیم که پسره تو رو میبره شهر خودشون یا فلان بهمان.
اینکه من از کجا فهمیده ام هم تابلو است همدم نه میگذارد نه بر میدارد همه را برای من تعریف میکند.
شده ام کیسه بوکس 
به خودم میگویم اگر فقط اگر آدم ها در هر حالتی فقط قانون طلایی آنچه برای خودت میپسندی  برای  دیگران هم بپسند را اجرا میکردند چه قدر همه 
چیز بهتر میشد

۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

ای بخفته دل

 به نظرم  از بدی های خانه هایی بدون سقف شیروانی این  است که نمی توان صدای باران را بلافاصله پس از اولین لحظات بارش شنید. لحظه­ ی نابی است که می توانی بدوی سمت پنجره و بوی خاک تازه باران خورده را در آغوش بکشی. می­ توانی بدوی سمت پنجره و صدای قطرات باران را ببویی. می ­توانی عاشقانه ­تر به باد بنگری و تشکر کنی بابت اینکه باران را برایت آورده است. اصلا می­ توانی فراموش کنی همه چیز را.
باران خوب است. باران خیلی خوب است.
وای اگر شجریان بخواند ... ببار ای بارون ببار .... بر کوه و دشت و هامون ببار...
وای...

۱۳۹۳ مهر ۸, سه‌شنبه

تلاش برای کرگدن نشدن

به نظر شما رسانه ای که تیتر میزند " پدر شوهر مهناز ...." اصلا برای خودش اهمیتی دارد که ادامه تیترش چه باشد. به نظر نمیرسد؟
بالا بردن آمار بازدید صفحات وبسایت و وبلاگ و ... به هر قیمتی (که ظاهرا قیمتش از بین بردن حریم شخصی افراد است، بی هیچ واهمه ای) نمی‌تواند جزو اصول اخلاقی یک وبسایت باشد که تلاش جایگاه مناسبی بین مخاطبین سینما و تلویزیون پیدا کند.
دردناک تر اینست که وب سایت مورد نظر این خبر را بدون ذره­ای دستکاری در کمال امانت داری از وبسایت دیگری نقل میکند.
غرض نحوه ی ارائه مطلب در این نوشتار نیست، قصد قباحتی است که در جامعه ما و در بین مدعیان فرهنگ عادی میشود روز به روز.
اینکه به روشهای گوناگون به شخصی ترین مساله یک انسان تجاوز میکنیم و بر علیه اش سنگر میگیریم و سنگسار کلامی اش میکنیم، زنگ خطری بسیار جدی است.
این روزها بیشتر به این فکر میکنم، نکند من هم آلوده به این میزان قباحت شده باشم و خود بی خبرم از آن؟
به هر حال کار دشوار تلاش برای تبدیل نشدن به کرگدن است، برای کرگدن شدن که تلاشی لازم نیست.
** به پیوست این نوشته عکس صفحات سایت های تولید کننده خبر و بازنشر دهنده آن آمده است.




۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

این حرف بلندی است که بر دار توان زد...

دانشگاه تربیت مدرس. دانشکده هنر. سایت دانشکده هنر

مثل غم درخت بی بار انجیر حیاط خانه که ...

برای خودم مرور میکنم تمام تابستان هایی را که به مدرسه ختم میشد.
یک غمی داشت که هنوز هم روزهای اخر شهریور به سراغم می‌آید.
مدرسه های خسته کننده. مدرسه های پر از تنش. مدرسه های تلاش برای محبوب آقای معلم بودن. مدرسه های ترس از معلم. مدرسه های آقا اجازه ... میشه بریم دستشویی؟
هوای ابری روزهای پاییز  که از شهریور شروع میشد یعنی شروع مدرسه.
حتی این غصه را درخت انجیر داخل حیاط خانه هم داشت.
وقتی اواسط تابستان به قول بی بی جان "انجیر پزان"  شروع میشد و شاد بود و پر بار، وارد شهریور که  میشدیم و بارهایش تمام میشد و یا روی سرشاخه هایش به ترشی میزد هم بوی غم همه حیاط را بر میداشت.
هوا که ابری میشد، حتی موقع دانشگاه یا سربازی یا الان که موقع هیچ چیزی نیست باز هم غم مدرسه هجوم میآوردم به دلم. مثل همین یک ماه پیش که در سفری به انزلی وقتی هوا ابری شد گفتم وای بازم مدرسه. بچه ها خندیدند اما من ...

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

در سنای ممنوع البیانی سید محمد خاتمی

به نظر من خاتمی باید ممنوع الهرچی شود
ممنوع الخروج و ورود و تصویر و بیان را که آقایان زحمت کشیده اند، لطف کنند چند مورد دیگر را هم اضافه کنند.
همیشه فکر میکنم که خاتمی در دوران ریاست جمهوری اش، مدام مورد نقد قرار بود. دوست و دشمن. غریب و آشنا هم نداشت. یک خاتمی بود که شبیه عیسی ناصری، صلیبی بر دوش میکشید و همه از دوست و دشمن و عابر و رهگذر بر او سنگ و تف و لعن می‌فرستادند.
کمتر کسی از خاتمی راضی بود. کلا فحش خورش ملس بود.
تا سکان دولت را داشت فحشش می‌دادند و رسانه ملی اگر جا داشت ممنوع التصویری را از همان دوران آغاز میکرد. گذشت و خاتمی فرمان این کشتی را به ناخدایی دیگر سپرد. اسوده شد چون ظاهرا کسی از او راضی نبود. ناخدای جدید، چه نا خدایی ها که نکرد. حتی این اواخر داد خدای بزرگ را هم درآورده بود. تا این که سکان به دیگری رسید. آها این را هم بگویم به گمانم آخرین تصویر خاتمی در رسانه ملی بر میگردد به روز تحویل کلید به ناخدای جدید و از آن روز به بعد اگر کسی تنها منبع خبری اش رسانه ملی بود میتوانست و حق داشت که این فکر را بکند که احتمالا مریخی ها آمده اند و خاتمی را برده اند، چون هیچ اثری از او باقی نبود
تا امروز یعنی دیروز که ده یا شایدم نه نفر از آقایان و در کنار شان حاجیه خانم فاطمه آلیا، نامه زده اند به مجلس و قوه قضا و چه و چه که بابا این ممد خاتمی رو چرا ممنوع البیان نمیکنین
تازه فهمیدیم محمد خاتمی به مریخ نرفته است و هنوز در ایران است. شایدم رفته است و مریخیها پسش آورده اند. شاید
درکل نمیدانم این طفلک که تا بود فحش میخورد، الان هم که نیست باز فحش میخورد. به گمانم خاتمی میتواند یه دفتری چیزی بزند با این شعار که "فحشهای خود را به من بدهید."
ما هم که آخرش نفهمیدیم خاتمی در آن 8 سال سکان داری و این 4 سال بعد 88 چه کرده که با اینکه این همه ناراضی از دوطرف چپ و راست دارد بازهم رهایش نمیکنند؟
شاید ... 

۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه

ملاطفت های نظام... یا ... خود گول زدنهای ما

از وقتی معیار ملاطفت نظام را فهمیده ام، حس غریبی پیدا کرده ام. مخصوصا بعد از حرف مقام رهبری هجمه عظیم افراد مختلف که انگار منتظرند تا سنگی پرتاب شود و آنها بی واهمه سنگ سنگ سنگ سنگ نفرت نفرت نفرت کینه کینه کینه نثار مقابل کنند.

میدانم بارها دیده ایم و تواتر این بارها در سالهای بعد 88 بسیار بیشتر شده است، اما این بار انگار ... انگار انتظار نداشتم که بشنوم یا بخوانم این مطالب را.

نمیدانم اما انتظار نداشتم حقارت تا این اندازه پیشروی کرده باشد. انگار داشتم خودم را گول میزدم و این بار سیلی محکمی خوردم.


من را یاد روز ی انداخت که دکترها گفتند عموجان سرطان دارد. وخیم. بدخیم. هیچکس جرات نکرد بپرسد چه قدر وقت دارد و داریم. هیچ کس. میدانستیم اما نپرسیدیم. بعد دقیقا 10 روز بعد عموجان رفت. رفت. همه ما خودمان را گول میزدیم. فاجعه دیگر پشت در خانه نبود درون خانه بود. درون خانه. 

و ما آن قدر خودمان را گول زدیم که دیگر همه چیز دیر شده بود.


فکر میکنم الان ما نیز خودمان را گول میزنیم. آقایان حرفی زده اند و ما چه کرده ایم که موثر باشد؟ تقریبا هیچ. به عنوان مثال میتوان یکی از دوستان درون پلاس و پست مربوط به این ماجرایش را نمونه قرار داد. عکسی از میرحسین را قرار داده است و در زیر آن نوشته ای نه خیلی تند اما به متلک نوشته به افرادی که معتقد به ملاطفت نظام هستند. و در زیر این پست در بخش نظرات فردی آمده نظر داده که با این کارت نظام را قهوه ای کرده ای و خخخخخخخخخخ....

میدانم با این یک مورد نمیشود قضاوت کرد اما به نظر من نمونه ای تمام عیار از رفتار ماست.


من فکر میکنم جامعه امروز ما شبیه همان بدن سرطان زده ای است که هرچه زودتر ابتدا باید سرطان را بپذیرد بعد در حد توان شروع کند به درمان. هرچه قدر هم که دیر شده باشد. نباید منتظر بمانیم تا این بدن سرطان زده بمیرد و بوی تعفن اش همه جا را بگیرد.

من فکر میکنم هنوز امید به علاج وجود دارد.


من .... نگرانم. نگران فرزندانمان. نگران نسلی که ما پدرها و مادرهایشان هستیم. نگران سوال هایی که از ما پرسیده میشود در مورد این روزها و ما جوابی نداریم.

یعنی آنها به ما حق میدهند؟ بعید میدانم


۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

بوی بارون... بوی ...

] بابک گفت: «چه حالی می­ده این نون پنیر سبزی... خدایا ما رو نبر تا اینا رو بخوریم بعدش هر کاری خواستی با ما بکنی بکن» [
خطی از داستان «بابک» از کتاب «آدم­ها»ی احمد غلامی عزیز.
عجیب حال رفیقِ بابک را دارم این روزها. حال از دست رفتن همه چیز درست در لحظه­ای که به تنها چیزی که فکر نمی­کنی از دست رفتن همه چیزه.
] مگر آدم می­تواند توی این هوا بمیرد: هوایی که ابری باشد نم نم باران بزند و تو عاشق باشی و خدا چند درخت نخل آن هم فقط و فقط به خاطر تو در جبهه نقاشی کرده باشد و تو چوب­­های جعبه مهمات را خرد کنی و آتش بزنی و بوی دود و باران و چای در دشت بپیچد و تو زمزمه کنی بوی بارون... بوی موهات.. و بابک که دلش پر می­زند به جای دیگری الکی غر بزند و بگوید باز سوزنت گیر کرد روی این ترانه و تو به رویش نیاوری که دارد حال می­کند و یکدفعه خمپاره بزنند و او دیگر نباشد. [
عجیب داستانش مرا در خود فرو برده در آن حال و هوا. در رفاقت. در عاشقی کردن دو رفیق. در...

حال گریه دارم. عجیب. در سحرگاه دومین روز ماه رمضان سال 1393. 

۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

نمی­دونست من می­دونم عاشق اکبره

دو روزی می­شه که کتاب آدم­های احمد غلامی رو دست گرفتم و در حال خوندنش هستم. داستان­هایی کوتاه و در حد دو یا نهایتا سه صفحه. با شخصیت­هایی که نمی­تونم دل ازشون بکنم. مخصوصا ماجرایی که در جبهه می­گذره.
شاید بازم بخش­هایی از داستان­هاش رو که خوشم اومد اینجا نوشتم اما این یه تکه نوشته ای که در زیر این متن می آد مربوطه به داستانی به اسم «هادی امامی»ِ

***
گفت: «آره تو بهار من و خواهرم می­رفتیم تو حیاط روی تخت چوبی دراز میکشیدیم و بارون میزد تو صورتمون و جیغ می­زدیم: بارون می ­آد شر شر پشت خونه­ء اکبر. خواهرم عاشق بارون بود. ولی به خاطر بارون نبود که می­رفتیم. نمی­دونست من می­دونم عاشق اکبره.»
گفتم: «هنوزم هست؟»
گفت: «دیوانه­ ای؟ مال بچه­ گی­ها بود. اکبر شهید شد.»
باران گرفت. اول نم نم بعد تندتر.



۱۳۹۳ تیر ۵, پنجشنبه

جام جهانی و زندگی ما

+ راستش صعود نکردن تیم ایران توی جام جهانی اتفاقی قابل پیش بینی بود.
خوب بازی کردنشون هم خیلی بعید نبود. 
معمولا توی اینجوری شرایط جدای از تمام عوامل مهم مثل تمرین و مسائل روحی و موارد دیگه یه عامل دیگه هم دخیل میشه یه چیزی که اسمی براش ندارم، یه چیزی مثل غیرت؟ نه. مثل همت؟..نه. نمیدونم یه چیزی که حداقل میدونیم کم نمیاریم.
+ یه مورد دیگه هم بازی اخر رو سخت میکرد، نیاز به یه ابرقهرمان که تمام مدت توی ذهن خودمون دنبالش بودیم که منتظر بودیم خودش رو به چهره یکی از بازیکن ها خودش رو نشون بده که مثل همیشه این طور نشد. ابرقهرمانی که نمیاد. 
+ نوسانات احساسی هم خیلی بعید نبود. امروز این ور بوم با علیرضا حقیقی قهرمان و فردا اون ور بوم با علیرضا حقیقی ...
سابقه این اظهار نظرهای تند و آتشین (از هر دو نوع آن) که از روحیه جمعی خودمون ناشی میشه به این سالها منتهی نمیشه.
+ نکته ی دیگه ای فکرم رو درگیر کرده اینه که  لحظات بعد از بازی با آرژانتین این موضوع فکرم رو مشغول کرده بود که چه قدر زندگی فردی و اجتماعی ما شبیه این بازی بوده، خوب میجنگیم اما نتیجه نمیگیریم. چرا؟
یکی از جواب هایی که به ذهنم میرسه اینه که ما نمیجنگیم که پیروز بشیم. ما میجنگیم که جنگیده باشیم. با توجه به هدفمون ما به هدف مون رسیدیم.
در شرایط اجتماعی این سال ها هم به نظرم با همین قاعده عمل کردیم. مبارزه برای مبارزه اما نه برای رسیدن به یک مقصد مشخص. 
شاید از پیروزی میترسیم 
شاید شکست خورده سربلند بهتر است چون موقعیت ما را تغییر نمیدهد
شاید ...
همه اش شاید است


اندر مضرات روابط بدون مدیریت

از یه جایی به بعد این قدر آدم وارد زندگیم شد که دیگه حسابش از دستم در رفت.
از یه جایی به حساب تمام دورانی که توی فامیل مشهور بودم به خجالتی، حسابی جبران کردم.
از یه جایی به بعد این قدر آدم رو به خودم نزدیک کردم که خودم رو گم کردم. گم شدم.

دیگه باورم نمیشه همون آدمی هستم که برای کنکور یک ماه رفتم توی روستای ییلاقی و تنها وسیله ­ای که همراهم بود یه رادیو پخش بود که توی روز علیرضا افتخاری گوش میدادم باهاش و عصرها رادیو جوان.

شاید به خاطر همون خجالتی بودنه است که اینطوری این دفعه از این ور بوم افتادم. این قدر که به تنگ اومدم و میخوام هیچ کسی دور و برم نباشه. خسته ام. همه شون آدم های خوبی اند اما من دیگه به روغن سوزی افتادم. دیگه نمی­تونم مدیریت کنم این همه ارتباط رو.

اصلا تعادل توی زندگی آدم خیلی مفیده. لازمه. واجبه. اصله.
خودم نمونه اصلی یه آدم بی­ تعادل ام. نه به اون خجالتی بودن که وقتی مهمونی میرفتیم رو به دیوار مینشستم و نه به این همه رابطه که باز مجبورم می کنه برم توی لاک خودم.
الان با این همه رابطه­ ی جور واجور به این نتیجه رسیدم که بدون داشتن مدیریت توی رابطه با آدم­ها، خودم رو به یه ورطه ­ی رسوندم که بهش میگم مرگ تدریجی. دیگه نه خلوت دارم. نه خودم رو دارم. نه می­تونم برای این همه آدم به اندازه کافی وقت بزارم. کلی آدم هستند که من رو دوست صمیمی خودشون می­دونند اما من تقریبا بدون دوست صمیمی هستم.
باید مدیریتش کرد رابطه رو. باید. باید. باید. باید. باید. باید.
این طوری هم خودم رو نجات میدم همه دیگران رو آزار نمیدم.

کاش میدونستم از کجا بایستی شروع کرد.

۱۳۹۳ تیر ۴, چهارشنبه

«همداستان­»

هیچ وقت حسی که به یک کتاب داشتم را به یه فیلم نداشتم. حتی به یک فیلم خوب.
اینکه می­توانم در یک کتاب غرق شوم با آدم­ هایش همراه شوم و بروم و قدم به قدم حادثه و اتفاق و غصه و شادی و عروسی و بحران و ... را با  «همداستان­» هایم پشت سر بگذارم.
اینکه ... اینکه یک جاهایی نفسم بند بیاید. کتاب را ببندم و به سقف خیره شوم و هیچ فکری نکنم، اما فکرها امانم ندهند و مرا رها نکنند.
فیلم­ها اینگونه نیستند. می­دانی که بعد از ساعتی به سرانجام می­رسند یا حتی اگر هم نرسند تو را با خود به سوی خلق شخصیت­ ها نمی­برند. اما کتاب ... چه می­کند این کتاب در خلق دنیاهای دیگر. عجیب است خود کتاب تصویر نویسنده­اش است و باز هم ما با خواندنش تصویر دیگری از آن خلق می­کنیم. تصویر دخترکان زیبا و شیطان. پسران مغرور عاشق. مادران مهربان و پدران سخت کوش. مردان خلاف کار. فاحشه ­های کنار خیابان. خیابان­ ها، مزارع، فروشگاه­ ها.  تصویر تخیلات پسرکی عاشق از معشوق و ....
چه می­کند این کتاب. چه خوب است که ­می­توان غرق شد و همراه شد. می­توان عشق را تجربه کرد. مرگ را از سر گذرانید. مبارزه کرد. پیروز شد. شکست خورد و برخواست.
این­ روزها عجیب دلتنگ داشتن این احساس­ ها هستم. دیروز رفتم به کتاب فروشی دزاشیب که دوستی عزیزتر از جان در آن به عنوان فروشنده کتاب کار می­کند. گفتم کتابی معرفی کند. رمانی داستان کوتاهی. ترجیح بر ایرانی بودن آن است. که غرقم کند.

کاش هر آدمی­زاده ­ای دوستانی داشته باشد که معرف کتاب­ هایی باشند جهت غرق شدن. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

معجزه از ما آغاز میشود مایی که نمیخواهیم کرگدن باشیم

این نوشته تقدیم میشود به سروش ثابت. عزیز در بند اوین. که آزاده است. 

تقویم را که ورق میزنم یاد روزهای سیاه زیادی می افتم که بی هیچ تبعاتی برای بانیان آن به فراموشی سپرده شده است. از حمله به کوی دانشگاه 78 تا حمله های کوچک و بزرگ به همان کوی تا ماجراهای غم انگیز سال 88 به بعد تا کهریزک تا عاشورای 88 .... تا همین پنج شنبه سیاه بند 350 اوین.
خانواده های مضطرب و دلواپس. عزیزانی در بند که آنجا هم امنیت ندارند. افرادی که وقتی به بیمارستان منتقل میشوند با دستبند و پابند میروند که مبادا مانند فیلمهای هالیودی با زدن نگهبان های زندان فرار کنند. از هتک حرمتهای رایج در مملکت که چیزی نمی­گویم.
بعید به نظر میرسد که نشود برای بوجود آمدن این روزهای سیاه کاری کرد. یک شنبه سیاه، دوشنبه سیاه، پنج شنبه سیاه و ... شاید باید در مقابل این افراد ایستاد. وادارشان کرد به پاسخ گویی. این افراد باید وادار شوند به جواب دادن به اینکه چرا چنین کردند بی هیچ واهمه ای.
از جایی به بعد دیگر نمی توان مسائلی را به پای سیاست گذاشت و گفت این بار مدارا این بار مماشات و ... این روزها وقاحت لبریز شده از دوران احمدی نژاد شتک میزند بر سر و صورت مان. اگر پاک نکنیم این وقاحت ها را ...
اگر پاک نکنیم باید بپذیریم که تبدیل شده ایم به کرگدن ها و این که خوشمان می آید از این کلفتی پوست و بی عاری و بی خیالی.

نباید انتظار معجزه ای داشته باشیم از رئیس جمهور یا هر کس دیگر. معجزه از ما آغاز میشود مایی که نمیخواهیم کرگدن باشیم. 

#سروش ثابت #کرگدن #روحانی #اوین #بند 350 اوین #پنج شنبه سیاه

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

مایی که هِی هَشتک # می‌زنیم برای آزادیت


گفته بودم بالای برجکِ سرِ مرز که نگهبانی می‌دهی خیالت راحت باشد، ما عین کوه ... عین کوه ... عین کوه پشت‌ات ایستاده‌ایم، در فیس بوک، در توییتر، در پلاس.

دیدی که چه سنگ تمامی برایت گذاشتیم، در فیس بوک، در توییتر، در پلاس.

حالا هم اگر می‌بینی خبری از تو نیست در فیس بوک، در توییتر، در پلاس
نکند ناراحت شوی، بیا و کمی منطقی باش، خیلی موضوع خوبی نیستی برای مد شدن. کشش همان چند روز را داشت موضوعت. بالاخره ما وظیفه پرداختن به موضوعات دیگر جهان را هم داریم، در فیس بوک، در توییتر، در پلاس.

حالا اگر بلایی سرت آمد خدای نکرده، مطمئن باش بازهم از تو می‌نویسیم و تمام مسئولان را سین جیم می‌کنیم، در فیس بوک، در توییتر، در پلاس.

اگر هم که آزاد شدی تا دوباره برگردی بر سر همان برجکِ نگهبانیِ سرِ مرز، بازهم از تو می‌نویسیم، در فیس بوک، در توییتر، در پلاس.

اما اگر نظر مرا بخواهی حالت اول جذاب تر است برای نوشتن و مدت بیشتری می‌ماند، در فیس بوک، در توییتر، در پلاس.

می‌بینی خیالت راحت باشد، ما عین کوه ... عین کوه ... عین کوه پشت‌ات ایستاده‌ایم، در فیس بوک، در توییتر، در پلاس.

ما نمی‌گذاریم مسائل مهم جهان از منظرمان دور بماند باید به همه برسیم و طبیعی است که به تو وقت کمتری می‌رسد، در فیس بوک، در توییتر، در پلاس.