سلام میرآقا
جان
هی همه
دارند نبودنت را میشمارند. هزار روز. هزار و یک روز. هزار و .... هی داغ ما است
که تازهتر میشود. چه قدر گذشته از نبودنت. همه همت میکنند از هر جایی نشانی از
شما میگیرند و در این فضای بزرگ و بی نهایت کوچک به اشتراک میگذارند.
آقا جان
را که نگو. کلافهاست. این روزها چپق آقابزرگ را در دست دارد. سرخی سر چپقش دائم
است این روزها. هی سرفه میکند و بیبی هم هی بر سرش غر میزند که بس کند کشیدن
این جانور را. اما آقاجان کنار سماور روی ایوان که مشرف به باغ است مینشیند و هی
پک میزند به این جانور و هی ساکت است. گاهی بیبی وحشت میکند از این همه سکوت.
آرام بیآنکه آقاجان بفهمد میآید کنار من و میگوید تو نمیدانی آقایت چرا این
همه ساکت است؟ و من هم سکوت میکنم. بعد بیبی میگوید از میرآقا خبری نشد؟ من
بازهم سکوت میکنم و بیبی میرود کنار حوض پر از آب داخل حیات و او هم ساکت میشود.
کنار حوض که مینشیند شروع میکند با خودش حرف زدن. بعد لالایی میخواند برای ...
که رفته است و مدتهاست خبری از او نیست و اشک میریزد. بعد همین طور روز به شب مینشیند
و آقاجان ساکت رو به باغ نشسته است و بیبی جان کنار حوض لالایی میخواند با اشک تا
این که صدای اذان بلند میشود. آقاجان در حین اینکه آستینهایش را بالا میزند میرود
سمت حوض بیبی اشکهایش را پاک میکند. وضو میگیرند.
آقاجان
گاهی میرود سمت سیاهکل. گاهی سمت جنگل. گاهی هم نیمههای شب راهی دریا میشود.
ماهیگیری را خوش نمیداند اما با دوستان ماهیگیرش که سحرها برای جمع آوری
تورهایشان به دریا میزنند به دریا میرود. صبحها حوالی هفت صبح برمیگردد. از
دریا که میآید سرحال است. دریا حال آقاجان را جا میآورد.
یکی از
همین روزهای پر از سکوت که شایعه شده بود شما میآیید، آقا جان سرحال بود. صبح که
بر سر سفره نشستم صحبتهای آقاجان و بیبی گرم گرم بود. آقاجان داشت از دعوت کردن
محل میگفت از این که همه باید بیایند. از اینکه باید محل را چلچراغ ببندند. بیبی
هم پیشنهاد میداد میگفت اگر بشود گاوی قربانی کنیم صدقهسر میرآقا خوب میشود،
البته اگر وسعمان برسد. آقا جان گفت فدای سر میرآقا، قربانی چه قابل است. اگر نشد
آمدن ... را جشن بگیریم برای آمدن میرآقا سنگ تمام میگذاریم. تا اسم ... میآید
بیبی گوشه روسریاش را میگیرد و روی چشمانش میگذارد تا اشکهایش را خشک کند. آقا
جان حرفی نمیزند، چپقش را چاق میکند.
میرآقا جان،
این جا، خیلیها منتظر آمدن شما هستند. شما نور چشمانمان هستید. من نمیگویم.
آقاجان میگوید. میگوید مثل شما کم هستند. میگوید حالا حالاها زمان لازم است تا
شما را بشناسند.
نگران
سکوت آقاجان و اشکهای بیبی هستم.
تا آمدن
شما مراقبشان هستم. خیالتان راحت.
مراقب
خودتان باشید. میگویند قلبتان درد میکند. قلب ما هم.
ببخشید باید
برم به بیبی در بیجار کمک کنم.
خدایارتان