۱۳۹۴ اسفند ۲۹, شنبه

صفرِ کلوین

ü      عید برام حال خوش به همراه نداره. برخلاف همدم که خوش حال و سرحال و شادان است. شاید برگردد به دوران کودکی این حال نه چندان دلچسب. روزهایی که بی بی جان به تنهایی چند فرش خانه را میشست و بر روی دیوار پهن میکرد. وقتی بزرگتر شدم کمکش میکردم هرچند هیچ وقت شستن و کمک کردنم به دلش ننشست، میدانم به دلش ننشست. همیشه خدا ناراحت بود از نداشتن کمک در خانه. آقاجان که به سرکار میرفت و یادم نمی آید کمی در این امور کرده باشد. یادم می آید گاهی ظرفهای مانده در آشپزخانه را به قصد کمک به بی بی جان مشستم. بعد که بی بی جان میفهمید تشکری میکرد که انگار معنی اش این بود زحمتم را زیاد کرده ای. و دوباره آنها را میشست.
ü      همیشه آرزوی داشتن یک خواهر را داشتم. نشد. جای نداشتنش درد میکند. خواهر چیز خوبی است. آرامش را خدا با دختر به خانه ها هدیه میدهد. حسرت دوستانم را میخوردم و میخورم که خانه خواهرهایشان میرفتند و میروند. خواهر خوب است.  به حدی این حسرت در من عمیق بوده و هست که فکر میکنم کسانی که خواهر دارند حتما زندگی شان جور دیگری است جوری که شبیه ما و زندگی مان نیست.
ü      همدم دارد برای خودش مانتو میدوزد. صدای چرخ خیاطی می آید، از آن طرف. دو یا سه روز است که سروقت این مانتو و پارچه و دوخت و دوز است و من نقش سوزن زن را دارم. اینجا را سوزن بزن...چشم. مواظب باش لبه های لباس روی هم بیفتند ... چشم... اندازه خر گل مراد هم از دوخت و دوز سرم نمیشود تا طفلکی از من راهنمایی هم میخواهد. گلش این قسمت آستین بیفتد خوب است؟ ... با کمی فکر ....عالیه.
ü      رفتم برای خودم یک پیراهن بخرم. همراه همدم. اولین مغازه. اولین پیراهن. تمام. همیشه همین طور بوده.
ü      بی بی جان هفته قبل آمد تهران برای معاینه جراحی ماه قبلش بعد با هم یعنی من و بی بی جان و همدم رفتیم برای خرید کیف و کفش برای بی بی جان. راسته منوچهری. از تقاطع منوچهری و سعدی تاخیابان فردوسی و میدان فردوسی، بی بی جان همه مغازه ها را رفت و دید. آخرش با دو به شکی کیف و کفشی را انتخاب کرد. بی بی جان ساده است. کوه سادگی است. دیوانه ام میکند این حجم سادگی.
ü      آقاجان بعد از ظهری زنگ زد. گفت چه خبر؟ گفت خوبم. گفت شیشه میشوری؟ خندید. متلک می اندازد.
ü      فردا عید 95 است. دلم نمیخواهد عید شود قبل از اینکه درون خودم را به عید برسانم. اما زمان صبر نمیکند. باید با قدم های کوچک بهار را برای خودم بیاورم. شاید به فروردین نرسد به اما سعی میکنم تا اردیبهشت بهاری شوم.
ü      مجله داستان ویژه نوروز همراهش یک سی دی صوتی داستان است. داستان احسان عبدی پور را که شنیدم با عنوان رساله مُمو سیاه، گریه کردم. خوب بود. اصلا خود احسان عبدی پور دیوانه وار روایت میکرد. گریه امانم نمیداد. فکر کنم در این دو روز بیشتر از ده بار شنیده باشمش/ نقلی از داستان:
«دویست و هفتادوسه درجه زیر صفر، سِوِرترین و سگ‌جان‌ترین مولکول هستی هم از جک و جُنب می‌ایستد و دنیا ترمز غریبی می‌کشد. صفرِ کلوین، جایی بود که ممو مي‌خواست خانه‌اش آن‌جا باشد. اين شد که صدايش می‌زدند مموکلوین.»