۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

بوی بارون... بوی ...

] بابک گفت: «چه حالی می­ده این نون پنیر سبزی... خدایا ما رو نبر تا اینا رو بخوریم بعدش هر کاری خواستی با ما بکنی بکن» [
خطی از داستان «بابک» از کتاب «آدم­ها»ی احمد غلامی عزیز.
عجیب حال رفیقِ بابک را دارم این روزها. حال از دست رفتن همه چیز درست در لحظه­ای که به تنها چیزی که فکر نمی­کنی از دست رفتن همه چیزه.
] مگر آدم می­تواند توی این هوا بمیرد: هوایی که ابری باشد نم نم باران بزند و تو عاشق باشی و خدا چند درخت نخل آن هم فقط و فقط به خاطر تو در جبهه نقاشی کرده باشد و تو چوب­­های جعبه مهمات را خرد کنی و آتش بزنی و بوی دود و باران و چای در دشت بپیچد و تو زمزمه کنی بوی بارون... بوی موهات.. و بابک که دلش پر می­زند به جای دیگری الکی غر بزند و بگوید باز سوزنت گیر کرد روی این ترانه و تو به رویش نیاوری که دارد حال می­کند و یکدفعه خمپاره بزنند و او دیگر نباشد. [
عجیب داستانش مرا در خود فرو برده در آن حال و هوا. در رفاقت. در عاشقی کردن دو رفیق. در...

حال گریه دارم. عجیب. در سحرگاه دومین روز ماه رمضان سال 1393. 

۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

نمی­دونست من می­دونم عاشق اکبره

دو روزی می­شه که کتاب آدم­های احمد غلامی رو دست گرفتم و در حال خوندنش هستم. داستان­هایی کوتاه و در حد دو یا نهایتا سه صفحه. با شخصیت­هایی که نمی­تونم دل ازشون بکنم. مخصوصا ماجرایی که در جبهه می­گذره.
شاید بازم بخش­هایی از داستان­هاش رو که خوشم اومد اینجا نوشتم اما این یه تکه نوشته ای که در زیر این متن می آد مربوطه به داستانی به اسم «هادی امامی»ِ

***
گفت: «آره تو بهار من و خواهرم می­رفتیم تو حیاط روی تخت چوبی دراز میکشیدیم و بارون میزد تو صورتمون و جیغ می­زدیم: بارون می ­آد شر شر پشت خونه­ء اکبر. خواهرم عاشق بارون بود. ولی به خاطر بارون نبود که می­رفتیم. نمی­دونست من می­دونم عاشق اکبره.»
گفتم: «هنوزم هست؟»
گفت: «دیوانه­ ای؟ مال بچه­ گی­ها بود. اکبر شهید شد.»
باران گرفت. اول نم نم بعد تندتر.



۱۳۹۳ تیر ۵, پنجشنبه

جام جهانی و زندگی ما

+ راستش صعود نکردن تیم ایران توی جام جهانی اتفاقی قابل پیش بینی بود.
خوب بازی کردنشون هم خیلی بعید نبود. 
معمولا توی اینجوری شرایط جدای از تمام عوامل مهم مثل تمرین و مسائل روحی و موارد دیگه یه عامل دیگه هم دخیل میشه یه چیزی که اسمی براش ندارم، یه چیزی مثل غیرت؟ نه. مثل همت؟..نه. نمیدونم یه چیزی که حداقل میدونیم کم نمیاریم.
+ یه مورد دیگه هم بازی اخر رو سخت میکرد، نیاز به یه ابرقهرمان که تمام مدت توی ذهن خودمون دنبالش بودیم که منتظر بودیم خودش رو به چهره یکی از بازیکن ها خودش رو نشون بده که مثل همیشه این طور نشد. ابرقهرمانی که نمیاد. 
+ نوسانات احساسی هم خیلی بعید نبود. امروز این ور بوم با علیرضا حقیقی قهرمان و فردا اون ور بوم با علیرضا حقیقی ...
سابقه این اظهار نظرهای تند و آتشین (از هر دو نوع آن) که از روحیه جمعی خودمون ناشی میشه به این سالها منتهی نمیشه.
+ نکته ی دیگه ای فکرم رو درگیر کرده اینه که  لحظات بعد از بازی با آرژانتین این موضوع فکرم رو مشغول کرده بود که چه قدر زندگی فردی و اجتماعی ما شبیه این بازی بوده، خوب میجنگیم اما نتیجه نمیگیریم. چرا؟
یکی از جواب هایی که به ذهنم میرسه اینه که ما نمیجنگیم که پیروز بشیم. ما میجنگیم که جنگیده باشیم. با توجه به هدفمون ما به هدف مون رسیدیم.
در شرایط اجتماعی این سال ها هم به نظرم با همین قاعده عمل کردیم. مبارزه برای مبارزه اما نه برای رسیدن به یک مقصد مشخص. 
شاید از پیروزی میترسیم 
شاید شکست خورده سربلند بهتر است چون موقعیت ما را تغییر نمیدهد
شاید ...
همه اش شاید است


اندر مضرات روابط بدون مدیریت

از یه جایی به بعد این قدر آدم وارد زندگیم شد که دیگه حسابش از دستم در رفت.
از یه جایی به حساب تمام دورانی که توی فامیل مشهور بودم به خجالتی، حسابی جبران کردم.
از یه جایی به بعد این قدر آدم رو به خودم نزدیک کردم که خودم رو گم کردم. گم شدم.

دیگه باورم نمیشه همون آدمی هستم که برای کنکور یک ماه رفتم توی روستای ییلاقی و تنها وسیله ­ای که همراهم بود یه رادیو پخش بود که توی روز علیرضا افتخاری گوش میدادم باهاش و عصرها رادیو جوان.

شاید به خاطر همون خجالتی بودنه است که اینطوری این دفعه از این ور بوم افتادم. این قدر که به تنگ اومدم و میخوام هیچ کسی دور و برم نباشه. خسته ام. همه شون آدم های خوبی اند اما من دیگه به روغن سوزی افتادم. دیگه نمی­تونم مدیریت کنم این همه ارتباط رو.

اصلا تعادل توی زندگی آدم خیلی مفیده. لازمه. واجبه. اصله.
خودم نمونه اصلی یه آدم بی­ تعادل ام. نه به اون خجالتی بودن که وقتی مهمونی میرفتیم رو به دیوار مینشستم و نه به این همه رابطه که باز مجبورم می کنه برم توی لاک خودم.
الان با این همه رابطه­ ی جور واجور به این نتیجه رسیدم که بدون داشتن مدیریت توی رابطه با آدم­ها، خودم رو به یه ورطه ­ی رسوندم که بهش میگم مرگ تدریجی. دیگه نه خلوت دارم. نه خودم رو دارم. نه می­تونم برای این همه آدم به اندازه کافی وقت بزارم. کلی آدم هستند که من رو دوست صمیمی خودشون می­دونند اما من تقریبا بدون دوست صمیمی هستم.
باید مدیریتش کرد رابطه رو. باید. باید. باید. باید. باید. باید.
این طوری هم خودم رو نجات میدم همه دیگران رو آزار نمیدم.

کاش میدونستم از کجا بایستی شروع کرد.

۱۳۹۳ تیر ۴, چهارشنبه

«همداستان­»

هیچ وقت حسی که به یک کتاب داشتم را به یه فیلم نداشتم. حتی به یک فیلم خوب.
اینکه می­توانم در یک کتاب غرق شوم با آدم­ هایش همراه شوم و بروم و قدم به قدم حادثه و اتفاق و غصه و شادی و عروسی و بحران و ... را با  «همداستان­» هایم پشت سر بگذارم.
اینکه ... اینکه یک جاهایی نفسم بند بیاید. کتاب را ببندم و به سقف خیره شوم و هیچ فکری نکنم، اما فکرها امانم ندهند و مرا رها نکنند.
فیلم­ها اینگونه نیستند. می­دانی که بعد از ساعتی به سرانجام می­رسند یا حتی اگر هم نرسند تو را با خود به سوی خلق شخصیت­ ها نمی­برند. اما کتاب ... چه می­کند این کتاب در خلق دنیاهای دیگر. عجیب است خود کتاب تصویر نویسنده­اش است و باز هم ما با خواندنش تصویر دیگری از آن خلق می­کنیم. تصویر دخترکان زیبا و شیطان. پسران مغرور عاشق. مادران مهربان و پدران سخت کوش. مردان خلاف کار. فاحشه ­های کنار خیابان. خیابان­ ها، مزارع، فروشگاه­ ها.  تصویر تخیلات پسرکی عاشق از معشوق و ....
چه می­کند این کتاب. چه خوب است که ­می­توان غرق شد و همراه شد. می­توان عشق را تجربه کرد. مرگ را از سر گذرانید. مبارزه کرد. پیروز شد. شکست خورد و برخواست.
این­ روزها عجیب دلتنگ داشتن این احساس­ ها هستم. دیروز رفتم به کتاب فروشی دزاشیب که دوستی عزیزتر از جان در آن به عنوان فروشنده کتاب کار می­کند. گفتم کتابی معرفی کند. رمانی داستان کوتاهی. ترجیح بر ایرانی بودن آن است. که غرقم کند.

کاش هر آدمی­زاده ­ای دوستانی داشته باشد که معرف کتاب­ هایی باشند جهت غرق شدن.