] بابک گفت: «چه
حالی میده این نون پنیر سبزی... خدایا ما رو نبر تا اینا رو بخوریم بعدش هر کاری
خواستی با ما بکنی بکن» [
خطی از داستان «بابک» از کتاب «آدمها»ی
احمد غلامی عزیز.
عجیب حال رفیقِ بابک را دارم
این روزها. حال از دست رفتن همه چیز درست در لحظهای که به تنها چیزی که فکر نمیکنی
از دست رفتن همه چیزه.
] مگر آدم میتواند
توی این هوا بمیرد: هوایی که ابری باشد نم نم باران بزند و تو عاشق باشی و خدا چند
درخت نخل آن هم فقط و فقط به خاطر تو در جبهه نقاشی کرده باشد و تو چوبهای جعبه
مهمات را خرد کنی و آتش بزنی و بوی دود و باران و چای در دشت بپیچد و تو زمزمه کنی
بوی بارون... بوی موهات.. و بابک که دلش پر میزند به جای دیگری الکی غر بزند و
بگوید باز سوزنت گیر کرد روی این ترانه و تو به رویش نیاوری که دارد حال میکند و
یکدفعه خمپاره بزنند و او دیگر نباشد. [
عجیب داستانش مرا در خود فرو
برده در آن حال و هوا. در رفاقت. در عاشقی کردن دو رفیق. در...
حال گریه دارم. عجیب. در سحرگاه
دومین روز ماه رمضان سال 1393.