۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

باد در موهایش... آمان آمان

این روزها کتابی میخونم  که عنوانش رو این طوری ترجمه کردم، سلحشور زمان.
یه چیزایی میگه راجع به مدیریت زمان. ادبیاتش، ادبیات رایج کتابهای موفقیته. کتابهای پنیر و قورباغه محور.اما برای من یه تلنگر درست و حسابی بود. این که من خیلی وقت ها بیشتر از اینکه عمل کنم حرف میزنم. شاید خصلت اکثر ماها باشه اما خصلت خوبی نیست و نمیشه به حساب اینکه اکثر افراد اطرافمون این روحیه رو دارن ماهم درد وجدان نگیریم.
راهی که این کتاب میگه اینه که همین الان پاشو و بهترین کاری که میتونی انجام بدی رو انجام بده.
راهش جواب میده به نظرم، حداقل ظرفهای 3 هفته ای توی سینک ظرفشویی من که تموم شدن.
جدای از شوخی من فکر میکنم اکثر ماها وقت زیادی رو صرف تصمیم گیری میکنیم، که ته تهش باعث میشه دیگه از انجام اون کار صرف نظر کنیم.
من کلا نصیحت کن خوبی ام. یه وقتایی حالم از خودم بهم میخوره.دارم تلاش میکنم سکوت کنم و رد شم.
در کل چون این یه کار رو انجام دادم و میدم و دارم نتیجه میگیرم، گفتم شاید یکی که از این آبادی رد میشه به کارش بیاد.

۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه

بربادرفته ... یا پرویزهایی که هستیم

چند وقت قبل من و همدم رفتیم فیلم پرویز ساخته آقای برزگر رو دیدیم.
هولناک بود برام.هولناک. قلبم فشرده شد.
برای لحظاتی گمانم بر این بود که من چه قدر پرویز هستم؟ یا همدم؟ آقای سمت راستم؟ یا خانم های پشت سرم؟
چه قدر از زمانمان را به گول زدن خودمان سپری میکنیم؟
چه قدر از وقتمان را علاف سر کوچه و مغازه ی این و آنیم؟
حالا مغازه نه، فیس بوک و پلاس و اینترنت که هست،  علاف اینها نیستیم؟
وایبر و لاین و ویچت و واتس اپ و بیتاک و چه و چه و چه که کولاک کرده اند در ساختن پرویزهای درونمان
آدمکهایی ساخته اند پوشالی پر از تکلف و ادعای دانستن و ...
من فکر میکنم پرویز، حال آدم هایی خاص نیست حال و روز همین ایام مملکت خودمان است.
وقتی از خانه بیرون میرویم تا چشم کار میکند پرویز است که جولان میدهد در مقابل دیدگان ما
تازه اگر از خرده پرویزهای درون مان صرفه نظر کنیم.

#فیلم #پرویز #برزگر #

۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

باد در موهایش ... یا سربازانه

یکی از مزیت های دوران سربازی برای من،  پیدا کردن یه رفیق نازنین شاعر مهربون با یه سررسید قدیمی پر از غزل بود که دنیای یکدست سربازی رو به بهشت برین تبدیل کرد.
خدایا چه قدر شعر خوبه. چه قدر متناقض بود با اون محیط و چه قدر میچسبید.
روح آدم جلا پیدا میکرد.
همه اسایشگاه  مشتاق شده بودن که اینا چی میخونن این قدر حال میکنن. بعد که فهمیدن شعره، هرکی رفت سی خودش.
حسین میخوند، خوب میخوند، غزل به جانم مینشست. غزل شد همه زندگی ام. غزل میتاخت در وجودم.
#مهدی فرجی  #غلامرضا طریقی #حامد ابراهیم پور #فاضل نظری ... چه زیاد بودن چه خوب بودن خدایا کاش آسایشگاه باشه، شب باشه ساعت 8 45 دقیقه مونده به خاموشی ، من که تشنه غزلم رو به حسین که روی تختش دراز کشیده بگم
-حسین؟
+ها؟
-بخوان؟
+نه حال ندارم
-مزخرف، بخون دیگه خاموشی داره میرسه
+ مزخرف خودتی
- باشه منم. بخوان 
حسین میشینه روی تخت. انگار خودشو مرتب میکنه جلوی غزل. سرش رو می اندازه پایین و میخونه.
+ ....
حسین بارش غزل بود برای من. عین بارونای ریز شمال. حسین برای من دور افتاده از شعر حکم منزوی رو داشت.
و یه بار که حسین قصد داشت به مرخصی بره، چه قدر اصرار کردم که اون سررسید طلایی رو به من بده و اون چه قدر مقاومت کرد و در نهایت با کلی قسم و آیه سپردش به من و چه شبی بود. من و یه عالمه غزل.

۱۳۹۳ دی ۶, شنبه

باد در موهای کچل ام

یه تجربه جالب  داشتم که بر میگرده به دوره آموزشی خدمت سربازی توی  پادگان 01 تهران ، دی و بهمن 88. 
من کلا آدم شلوعی هستم. نه پر سر صدا. شلوغ آشفته منظورمه. شلوغ بی نظم. از اون آدم خوبایی که به همه روی خوش نشون میدن و میخوان همه رو راضی نگه دارن و زندگی خودشون رو به سرزمین ...میفرستن.
با این همه شلوغی زندگی  یه ولع عجیب داشتم برای  رفتن به خدمت. مثل ورود به سرزمین ناشناخته. شاید چون میدونستم بعد دوماه تموم میشه.  شاید از تجربه کردن خوشم می اومد شاید شاید نمیدونم خلاصه دوست داشتم برم. برخلاف خیلی ها
از ماجراهاش که بگذریم، فصای پادگان یک دستی خاصی داره که از ذاتش میاد. لباس ها، رفتارها، آدمها، ادبیات، ...همه چیز. بعدها فهمیدم آموزشی ازاین یکدستی بیشتر برخورداره حتی با وجود آماتورهایی مثل ما.
این یکدستی در کنار معایب بسیارش که آزار دهنده بود مزیت مهمی برای من داشت، در طی دو ماه شلوغیهای ذهنم کم شدن، پاک شدن، صاف شدن. سالها بود همچین حس خالی بودنی رو تجربه نکرده بودم. سبک سبک سبک.
خیلی سبکی حسرت آوری بود، هنوز در حسرتشم.
این قدر این حسرت برام زیاده که به ادبیات محاوره ایم هم راه پیدا کرده
از اون موقع به بعد میگم آدمها باد دو ماه از سال رو به دوره ای شبیه دوره آموزشی برن
یه سرعت گیر مانند
یه چیزی که باعث بشه نفس چاق کنیم
یه تجربه دو ماهه که یاد بگیریم دنیا بدون ما هم میگرده و به هیچ جاش هم بر نمیخوره نبودن ما

۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

قانون طلایی زندگی

از مهر امسال که خطبه عقدمان را اقای سید خندان خواندند تا همین امروز تجربه های متنوع و جالبی را سر گذرانده ام
از همه مهم تر رفتار دو خانواده  در پشت پرده است. مثلا مادر من همه محبت اش را نثار خانواده عروس میکند و درپشت سر از دلچرکینی اش میگوید که چرا فلان کار را نکرده اند. یا ما که تا الان هرچه آنها خواسته اند  اجرا کرده ایم.
از آن طرف رفتاری را میبینم که دقیقا حکایت از همین برداشت  اما در جناح مقابل میکند. اینکه آیا اصلا میخوهاند از مهمان های ما پذیرایی کنند یا خیر. یا به  همدم میگویند ما  حتم میدونیم که پسره تو رو میبره شهر خودشون یا فلان بهمان.
اینکه من از کجا فهمیده ام هم تابلو است همدم نه میگذارد نه بر میدارد همه را برای من تعریف میکند.
شده ام کیسه بوکس 
به خودم میگویم اگر فقط اگر آدم ها در هر حالتی فقط قانون طلایی آنچه برای خودت میپسندی  برای  دیگران هم بپسند را اجرا میکردند چه قدر همه 
چیز بهتر میشد