۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

از نامه‌های دل‌تنگی به میرآقا... نامه سوم


سلام میرآقاجان
سال جدیدت مبارک.
بی‌بی می‌گوید چه مبارکی دارد امسال که سال مار است و از اول تحویل سال جدید نیش خود را زده است، بس که مرگ و میر دیده است در اول سالی.
آقاجان مثل همیشه است. بی‌خیال نشان می‌دهد و از درون می‌سوزد.

چرا هر وقت دلتنگ می‌شوم یاد شما می‌افتم؟

آشفته‌ام. آشفته. شما دربند هستید و این اطراف نمی‌آیید. نمی‌دانیم چه کنیم. یادتان هست قبل دربند رفتنتان هی می‌گفتید، به شخص تکیه نکنید و دچار کیش شخصیت نشوید. نمی‌دانم چرا نمی‌شود؟

آشفته‌ام. می‌دانم نباید بی‌کار نشست تا این آقایان بیایند و تمام کارهای کرده و نکرده جوانان جنبشی 88 را بر باد دهند.
به دنبال دعوت از سید هستیم که بیاید با آن عبای شکلاتی اش که کام همه مان را شیرین کند، شاید. 

راستی بی‌بی که می‌فهمد دارم برایتان نامه می‌نویسم، سلام می‌رساند و عرق پیشانی‌اش را با پشت دستش پاک می‌کند و دوباره مشغول سبزی‌های باغ می‌شود. آقاجان هم پکی به سیگارش می‌زند و سر تکان می‌دهد که یعنی سلام مرا هم برسان.

ارادتمند میرزای کوچک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر