به
میرآقای سبز روزگارمان
سلام رفیق
رفقا
پیشنهاد دادهاند روز شکستن حصرتان را تصور کنیم و چند خطی بنویسیم.
اگر
خاطرتان بیاید در نامهی اول، وعده کرده بودیم در عصری پاییزی یا زمستانی، همهی
رفقا دورهم جمع شویم و گل بگوییم و گل بشنویم. شما و زهرا خانم باشید، همهی رفقای
جدید و قدیم هم باشند حتی ندا و سهراب و ... هم بیایند.
دارم تصور
میکنم، لحظهی آزادیتان را و زمانی که خبرش دهان به دهان با خوشحالی به من میرسد
در این کنج دورافتاده از دنیا. و یقین میدانم به اولین نفری که خبر میدهم برادرم
است. هرچند میدانم که او زودتر از من خبردار شده است و با هیجان برایش خبر را میگویم
و او میگوید که میداند و ... هر دو پشت گوشی تلفن گریه میکنیم.
بعد حرکت
میکنم به سمت تهران. همان خیابانی که سبز شد از حضورمان در 25 خرداد 88. میآیم
که ببینم رویتان و خداقوتی بگویم. بعد در خیابانها میمانیم. چه قدر چهرهها آشنایند.
شبیه 25 خرداد. بعد شما میآیید. من داااااد میزنم میـــــــــــــــــــرآقا و
شما برمیگردید و لبخندی میزنید و دستی تکان میدهید. شما شروع به صحبت میکنید.
از ماندن. از ساختن. از صداقت. از امید. از درستی. از آزادی. از ندا. از سهراب. از
...
چه قدر
عجیب است همه هستند. همه. حتی ندا و سهراب.
چشم
انتظار شکستن حصرتان
چشم
انتظار دیدنتان در آزادی سبز پوش
بمانید
میرآقا بمانید
میرزای
کوچک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر