درست از
اولین دقایق روز 23 خرداد 88 بود که شروع شد. به هیچ عنوان حتی در داستانهای
پریان و افسانهها هم نمیتوان دو حالتِ به این اندازه متفاوت را در یک ماجرا
گنجاند. دوشنبه قبل از انتخابات، 18 خرداد، بود که زنجیرهی سبز انسانی تشکیل شد
و چه شور و شوق و امیدی را تجربه کردیم که در تمام عمر خود تجربه نکرده بودیم و
شنبهی پیش روی آن چنان یأسی را به چشم دیدم که باورمان نمیشد.
به گمانم
از همان روز بود که مدام یأس میبارید از آسمانمان. به گمانم از همان روز بود که
تصمیمی که دلیلش را نمیدانستیم، آمده بود تا جوی امیدی که میرفت به دریا برسد را
بخشکاند. به گمانم اکنون بعد از گذر 4 سال نیز همچنان همان باران یأس است که میبارد.
آمده است تا این جوی باریک امید را با سیلاب ناامیدی پر کند و آسوده خاطر بنشیند
بر مسندی که پایههایش ناامیدی ماست.
از حق
نگذریم که آن تصمیم و آن تصمیم گیرندگان هستند همچنان و با قدرت به کار خویش ادامه
میدهند. باز هم از حق نگذریم که این آقایان چنان مصمماند در کار خویش که اگر در
هر کار دیگری (مانند زندگی در مریخ) این چنین مصمم میماندند به طور قطع اکنون ما
تنها کشوری بودیم که میتوانستیم در مریخ زندگی کنیم و حتی زمینهایش را به دیگران
بفروشیم.
من گمان میکنم
که ما در گاتهام زندگی میکنیم و هیچ بتمنی در این شهر زندگی نمیکند که قبل از
این که همگیمان ناامید شویم به کمکمان بیاید. من اما میدانم که گازی به نام
ناامیدی در این شهر پراکندهاند همهی مان ناچاریم که از این هوای آلوده استنشاق
کنیم تا ناامید شویم. شهری که نه بتمنی دارد نه قهرمانی نه امیدی نه ...
من اما به
امید بتمن نمیمانم، به امید معجزه، به امید این که ناگهان جوکر را فراری ببینم،
من ایمان دارم شهرم به تعداد تمامی افرادش صاحب بتمن است. و این بتمنها تنها
بایستی یک کار را به خوبی انجام دهند...ناامید نشوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر