۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

ایستاده با مشت... داستان خاله ربابه

خاله ربابه در یکی روستاهای شمال به دنیا آمد. در همان روستا هم از دنیا رفت.
بی سواد مطلق. حتی عددها را هم نمیتوانست تشخیص دهد. اما تک تک فرزندان خود را درس خوان بار آورد. 5 فرزند، 2 دختر و 3 پسر.
اعتقاد عجیبی به درس خواندن فرزندان خود داشت. مخصوصا دخترها.
زندگی شان مثل اکثر روستاییان شمالی به شالی و شالیزار ختم میشد. یک یا دو عدد گاو هم در گوشه حیاط داشتند که لبنیات روزانه شان را تامین میکرد.
دایی حسین یعنی شوهر خاله ربابه خیلی دربند درس بچه ها نبود، مظلوم بود و سرش مشغول کار خودش.
هزار سال قبل که عیدها که به خانه شان میرفتمیم خاله ربابه ای را می‌دیدم مهمان نواز، شاد، طناز و خنده رو. خانه شان 3 اتاق بیشتر نداشت و تمام تصویری که از آنجا به یاد دارم اتاق مهمان شان بود که کوچک بود و با نوری کم. نمیدانم کلا هوای آن سالها همیشه ابری بود یا من ابری هایش را به یاد دارم.
خاله ربابه یک عیدی همیشگی داشت برای ما، تخم مرغ های رنگی. به رنگ سبز گزنه یا رنگ طلایی پوست پیاز.
خاله ربابه در اصل میشود همسر پسر دایی پدرم. اما خاله ربابه بود هم برای من هم برای اهل محل. یکی یکی بچه هایش را راهی مدرسه میکرد. زمانی که بچه ها به سن دبیرستان رفتن رسیدند دیگر باید به شهر می آمدند. خاله ربابه هیچ وقت عضو انجمن اولیا و مربیان نشد اما گمان نمیکنم در همان هزار سال قبل پدر مادری به پیگیری خاله ربابه بوده باشند.
آقا جان در آن سالها مدیر دبیرستانی بود که پسرهای خاله ربابه در آن درس میخواندند.
روزی خلیل یکی از پسرها کارنامه ثلث آخر را به خاله میدهد. یکی از درسها را افتاده بود برای اولین بار به گمانم و از طرف مدرسه زیر درس افتاده را با قلم قرمز خط کشیده بودند. به خاله نمی‌گوید که درس را تجدید شده است. خاله است و حس مادرانه که متوجه میشود، هرچه هست خلیل راست نمی‌گوید. کارنامه را برمیدارد و به مدرسه میرود. میآید پیش آقاجان و میگوید این چیه که زیرش رو خط قرمز کشیدن؟ آقاجان میگوید و خاله ربابه میگوید خلیل مال شما تا وقتی که درسش را قبول شود. بچه هایش نمیتوانستند در مورد درس و مدرسه به خاله دروغ بگویند.
تمام آبادی میدانستند خاله ربابه بچه های درس خوانی دارد. حواسش به درس و مشق شان هست. مادری اش شده بود حسرت مردم آبادی.
عمر خاله قد نداد به عروسی بچه هایش. تومور مغزی و بعد عمل جراحی و 11 سال خانه نشینی که هم کلامش را از دست داد هم بینایی اش را و قبل ترها مرد.
خاله ربابه از نسلی بود که قدمتشان بر میگردد به هزار سال قبل. دلیر بی باک مهربان و شیر زن.
جفای روزگار است که نداریم خاله را اما او به اندازه مادر 5 فرزند بودن در روستایی در شمال کشور، دنیا را به جای بهتری تبدیل کرد.
میدانم خاله ربابه های این سیاره کوچک هنوز منقرض نشده اند. حتی در دورافتاده ترین سرزمین ها.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر