به میرآقای سبز روزگارمان که سخت دلمان برایشان تنگ است
سلام میرآقاجان
مادرم می گوید خدا سزایشان را بدهد به حق جدم، و من به او می نگرم در حالی که چهره اش هر روز شکسته تر میشود از فشار روزگار و گرانی و وام و تلفن هر روزهی بانک به علتِ تاخیر در پرداخت اقساط، و بدهی به عظیمه خانم که مدتی پیش از مغازهاش جنسی خریده بود و حالا موعد پرداخت رسیده است و او چیزی ته کیسه اش ندارد.
پدرم میگوید یعنی آخرش چه میشود و پکی به سیگارش میزند. پکی که دیگر عمق غمهایش را نمیپوشاند. سیگاری که مدتهاست قرار است ترکش کند اما ظاهرا این سیگار رفیق روزهای غصهی پدر است. زندگی با وام سخت است. زندگی با قسط و قرض و نسیه سخت است. زندگی با اینها سخت است، اما وقتی کشنده میشود که به یاد بیاوری روزگاری معلمی بودهای در این ملک که ... که .. (لعنتی) پدرم چه قدر خسته است. اصلا این روزها پدری هست که خسته نباشد؟
دوستانم دیگر نیستند در این ملک. حالا خیابان خیابان است که میروم بی امیدی که دوستی را در سر راهی در ایستگاهی در اتوبوسی در سرکوچهای ببینم. یا اگر دوستی مانده باشد و در زندان نباشد، دیگر نا و نفسی برایش نمانده است برای طی کردن خیابانها و کوچهها در این روزهای سرد.
حالم ابدا خوش نیست. میدانم حال شما هم تعریفی ندارد. دل نگران شما هستیم، همگی.
روزگار سختی شده است میر. نفسها دیگر تاب این همه هجمه را ندارند. خسته شدهایم، همه.
از همه بدتر، دلهایمان است که خستهترند.
دکترها نسخه پیچیدهاند بایستی حال و هوایت را عوض کنی. میگویم یعنی چه؟ میگویند سفری، گشتی، گذاری، یک میهمانی و ... . از شما چه پنهان از بین حرفهایشان، بدمان نیامد از میهمانی گرفتن. از جمع کردن دوستانمان دور هم. دوستانی که هیچ کداممان، همدیگر را نمی شناسیم اما رفیق همدیگریم و همراه هم.
در حال تدارک یک میهمانی هستیم ساده اما با شکوه. نانِ بربری و سبزی و گردو باشد و چای. در یک عصر پاییزی یا زمستانی. بین خودمان بماند، وسعمان نمیرسد به تدارک چیز دیگری. داریم سیاههی اعضای میهمانی را پر میکنیم. گفتیم شما هم در جریان باشید که اگر کسی از قلم افتاد، یادآوری بفرمایید دعوتشان کنیم که خدای نکرده کدورتی پیش نیاید. چند نفر را به اختصار نام میبرم مابقی را در سیاههی اصلی میتوانید ملاحظه بفرمایید.
آقامصطفی بیاید به همراه فخرالسادات خانم. احمدآقای زید آبادی بیاد به همراه همسر گرامی و فرزانداش، راستی تاکید کردیم پرهام فرزند کوچکشان هم بیاد به همراه گیتارش. آقا فیض الله عرب سرخی و حاج بهزاد نبوی هم بیایند به همراه همسران بزرگوارشان. مجیدخان توکلی هم هستند به امید خدا. سپرده ایم در نامهی دعوت مسعود باستانی بنویسند حتما دست در دست مهسا خانم شان بیایند. بانو نسرین خانم ستوده هم هستند به همراه همسر و فرزندان دلبندشان. ژیلا بنی یعقوب و بهمن احمدی آمویی هم بیایند، مدتهاست نه ما آنها را دیدهایم نه آنها همدیگر را دیدهاند.
ندیدهاید وبسایتهایی آمده که کرور کرور نام دوستان مان را نوشته است. بعضی نیستند دیگر، بعضی های رفته اند. بعضی ها هستند. بعضی ها ... راحت شدهاند.
راستش وقتی سیاهه را می نوشتیم، هی دلمان میرفت به یاد دوستانمان که دیگر نیستند. جایشان سبز است در میهمانی مان. در انتهای هر دعوت نامه ذکر کرده ایم، به همهی بگویند، به رفیق، دوست، همراه، هم بند.
القصه قرار است همه بیایند، دور هم باشیم در یک عصر پاییزی. چه با دعوت مکتوب چه با دعوت شفاهی. همه بیایند همه همه همه همه اصلا حالا که همه دارند میآیند ندا و سهراب هم بیایند. راستی فرزاد کمانگر هم باشد. ستار بهشتی هم بیاید.
سلام میرآقاجان
مادرم می گوید خدا سزایشان را بدهد به حق جدم، و من به او می نگرم در حالی که چهره اش هر روز شکسته تر میشود از فشار روزگار و گرانی و وام و تلفن هر روزهی بانک به علتِ تاخیر در پرداخت اقساط، و بدهی به عظیمه خانم که مدتی پیش از مغازهاش جنسی خریده بود و حالا موعد پرداخت رسیده است و او چیزی ته کیسه اش ندارد.
پدرم میگوید یعنی آخرش چه میشود و پکی به سیگارش میزند. پکی که دیگر عمق غمهایش را نمیپوشاند. سیگاری که مدتهاست قرار است ترکش کند اما ظاهرا این سیگار رفیق روزهای غصهی پدر است. زندگی با وام سخت است. زندگی با قسط و قرض و نسیه سخت است. زندگی با اینها سخت است، اما وقتی کشنده میشود که به یاد بیاوری روزگاری معلمی بودهای در این ملک که ... که .. (لعنتی) پدرم چه قدر خسته است. اصلا این روزها پدری هست که خسته نباشد؟
دوستانم دیگر نیستند در این ملک. حالا خیابان خیابان است که میروم بی امیدی که دوستی را در سر راهی در ایستگاهی در اتوبوسی در سرکوچهای ببینم. یا اگر دوستی مانده باشد و در زندان نباشد، دیگر نا و نفسی برایش نمانده است برای طی کردن خیابانها و کوچهها در این روزهای سرد.
حالم ابدا خوش نیست. میدانم حال شما هم تعریفی ندارد. دل نگران شما هستیم، همگی.
روزگار سختی شده است میر. نفسها دیگر تاب این همه هجمه را ندارند. خسته شدهایم، همه.
از همه بدتر، دلهایمان است که خستهترند.
دکترها نسخه پیچیدهاند بایستی حال و هوایت را عوض کنی. میگویم یعنی چه؟ میگویند سفری، گشتی، گذاری، یک میهمانی و ... . از شما چه پنهان از بین حرفهایشان، بدمان نیامد از میهمانی گرفتن. از جمع کردن دوستانمان دور هم. دوستانی که هیچ کداممان، همدیگر را نمی شناسیم اما رفیق همدیگریم و همراه هم.
در حال تدارک یک میهمانی هستیم ساده اما با شکوه. نانِ بربری و سبزی و گردو باشد و چای. در یک عصر پاییزی یا زمستانی. بین خودمان بماند، وسعمان نمیرسد به تدارک چیز دیگری. داریم سیاههی اعضای میهمانی را پر میکنیم. گفتیم شما هم در جریان باشید که اگر کسی از قلم افتاد، یادآوری بفرمایید دعوتشان کنیم که خدای نکرده کدورتی پیش نیاید. چند نفر را به اختصار نام میبرم مابقی را در سیاههی اصلی میتوانید ملاحظه بفرمایید.
آقامصطفی بیاید به همراه فخرالسادات خانم. احمدآقای زید آبادی بیاد به همراه همسر گرامی و فرزانداش، راستی تاکید کردیم پرهام فرزند کوچکشان هم بیاد به همراه گیتارش. آقا فیض الله عرب سرخی و حاج بهزاد نبوی هم بیایند به همراه همسران بزرگوارشان. مجیدخان توکلی هم هستند به امید خدا. سپرده ایم در نامهی دعوت مسعود باستانی بنویسند حتما دست در دست مهسا خانم شان بیایند. بانو نسرین خانم ستوده هم هستند به همراه همسر و فرزندان دلبندشان. ژیلا بنی یعقوب و بهمن احمدی آمویی هم بیایند، مدتهاست نه ما آنها را دیدهایم نه آنها همدیگر را دیدهاند.
ندیدهاید وبسایتهایی آمده که کرور کرور نام دوستان مان را نوشته است. بعضی نیستند دیگر، بعضی های رفته اند. بعضی ها هستند. بعضی ها ... راحت شدهاند.
راستش وقتی سیاهه را می نوشتیم، هی دلمان میرفت به یاد دوستانمان که دیگر نیستند. جایشان سبز است در میهمانی مان. در انتهای هر دعوت نامه ذکر کرده ایم، به همهی بگویند، به رفیق، دوست، همراه، هم بند.
القصه قرار است همه بیایند، دور هم باشیم در یک عصر پاییزی. چه با دعوت مکتوب چه با دعوت شفاهی. همه بیایند همه همه همه همه اصلا حالا که همه دارند میآیند ندا و سهراب هم بیایند. راستی فرزاد کمانگر هم باشد. ستار بهشتی هم بیاید.
باقی بقایتان
میرزا
*** این نامه را پیش از این در یک دلتنگی عصر پاییزی در این صفحه نوشته بودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر