۱۳۹۳ تیر ۴, چهارشنبه

«همداستان­»

هیچ وقت حسی که به یک کتاب داشتم را به یه فیلم نداشتم. حتی به یک فیلم خوب.
اینکه می­توانم در یک کتاب غرق شوم با آدم­ هایش همراه شوم و بروم و قدم به قدم حادثه و اتفاق و غصه و شادی و عروسی و بحران و ... را با  «همداستان­» هایم پشت سر بگذارم.
اینکه ... اینکه یک جاهایی نفسم بند بیاید. کتاب را ببندم و به سقف خیره شوم و هیچ فکری نکنم، اما فکرها امانم ندهند و مرا رها نکنند.
فیلم­ها اینگونه نیستند. می­دانی که بعد از ساعتی به سرانجام می­رسند یا حتی اگر هم نرسند تو را با خود به سوی خلق شخصیت­ ها نمی­برند. اما کتاب ... چه می­کند این کتاب در خلق دنیاهای دیگر. عجیب است خود کتاب تصویر نویسنده­اش است و باز هم ما با خواندنش تصویر دیگری از آن خلق می­کنیم. تصویر دخترکان زیبا و شیطان. پسران مغرور عاشق. مادران مهربان و پدران سخت کوش. مردان خلاف کار. فاحشه ­های کنار خیابان. خیابان­ ها، مزارع، فروشگاه­ ها.  تصویر تخیلات پسرکی عاشق از معشوق و ....
چه می­کند این کتاب. چه خوب است که ­می­توان غرق شد و همراه شد. می­توان عشق را تجربه کرد. مرگ را از سر گذرانید. مبارزه کرد. پیروز شد. شکست خورد و برخواست.
این­ روزها عجیب دلتنگ داشتن این احساس­ ها هستم. دیروز رفتم به کتاب فروشی دزاشیب که دوستی عزیزتر از جان در آن به عنوان فروشنده کتاب کار می­کند. گفتم کتابی معرفی کند. رمانی داستان کوتاهی. ترجیح بر ایرانی بودن آن است. که غرقم کند.

کاش هر آدمی­زاده ­ای دوستانی داشته باشد که معرف کتاب­ هایی باشند جهت غرق شدن. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر