هیچ وقت حسی که به یک کتاب
داشتم را به یه فیلم نداشتم. حتی به یک فیلم خوب.
اینکه میتوانم در یک کتاب غرق
شوم با آدم هایش همراه شوم و بروم و قدم به قدم حادثه و اتفاق و غصه و شادی و
عروسی و بحران و ... را با «همداستان» هایم
پشت سر بگذارم.
اینکه ... اینکه یک جاهایی نفسم بند بیاید. کتاب را ببندم و به سقف
خیره شوم و هیچ فکری نکنم، اما فکرها امانم ندهند و مرا رها نکنند.
فیلمها اینگونه نیستند. میدانی
که بعد از ساعتی به سرانجام میرسند یا حتی اگر هم نرسند تو را با خود به سوی خلق
شخصیت ها نمیبرند. اما کتاب ... چه میکند این کتاب در خلق دنیاهای دیگر. عجیب
است خود کتاب تصویر نویسندهاش است و باز هم ما با خواندنش تصویر دیگری از آن خلق
میکنیم. تصویر دخترکان زیبا و شیطان. پسران مغرور عاشق. مادران مهربان و پدران
سخت کوش. مردان خلاف کار. فاحشه های کنار خیابان. خیابان ها، مزارع، فروشگاه ها. تصویر تخیلات پسرکی عاشق از معشوق و ....
چه میکند این کتاب. چه خوب است
که میتوان غرق شد و همراه شد. میتوان عشق را تجربه کرد. مرگ را از سر گذرانید. مبارزه
کرد. پیروز شد. شکست خورد و برخواست.
این روزها عجیب دلتنگ داشتن
این احساس ها هستم. دیروز رفتم به کتاب فروشی دزاشیب که دوستی عزیزتر از جان در آن
به عنوان فروشنده کتاب کار میکند. گفتم کتابی معرفی کند. رمانی داستان کوتاهی.
ترجیح بر ایرانی بودن آن است. که غرقم کند.
کاش هر آدمیزاده ای دوستانی
داشته باشد که معرف کتاب هایی باشند جهت غرق شدن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر