۱۳۹۳ تیر ۵, پنجشنبه

اندر مضرات روابط بدون مدیریت

از یه جایی به بعد این قدر آدم وارد زندگیم شد که دیگه حسابش از دستم در رفت.
از یه جایی به حساب تمام دورانی که توی فامیل مشهور بودم به خجالتی، حسابی جبران کردم.
از یه جایی به بعد این قدر آدم رو به خودم نزدیک کردم که خودم رو گم کردم. گم شدم.

دیگه باورم نمیشه همون آدمی هستم که برای کنکور یک ماه رفتم توی روستای ییلاقی و تنها وسیله ­ای که همراهم بود یه رادیو پخش بود که توی روز علیرضا افتخاری گوش میدادم باهاش و عصرها رادیو جوان.

شاید به خاطر همون خجالتی بودنه است که اینطوری این دفعه از این ور بوم افتادم. این قدر که به تنگ اومدم و میخوام هیچ کسی دور و برم نباشه. خسته ام. همه شون آدم های خوبی اند اما من دیگه به روغن سوزی افتادم. دیگه نمی­تونم مدیریت کنم این همه ارتباط رو.

اصلا تعادل توی زندگی آدم خیلی مفیده. لازمه. واجبه. اصله.
خودم نمونه اصلی یه آدم بی­ تعادل ام. نه به اون خجالتی بودن که وقتی مهمونی میرفتیم رو به دیوار مینشستم و نه به این همه رابطه که باز مجبورم می کنه برم توی لاک خودم.
الان با این همه رابطه­ ی جور واجور به این نتیجه رسیدم که بدون داشتن مدیریت توی رابطه با آدم­ها، خودم رو به یه ورطه ­ی رسوندم که بهش میگم مرگ تدریجی. دیگه نه خلوت دارم. نه خودم رو دارم. نه می­تونم برای این همه آدم به اندازه کافی وقت بزارم. کلی آدم هستند که من رو دوست صمیمی خودشون می­دونند اما من تقریبا بدون دوست صمیمی هستم.
باید مدیریتش کرد رابطه رو. باید. باید. باید. باید. باید. باید.
این طوری هم خودم رو نجات میدم همه دیگران رو آزار نمیدم.

کاش میدونستم از کجا بایستی شروع کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر