۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

بوی بارون... بوی ...

] بابک گفت: «چه حالی می­ده این نون پنیر سبزی... خدایا ما رو نبر تا اینا رو بخوریم بعدش هر کاری خواستی با ما بکنی بکن» [
خطی از داستان «بابک» از کتاب «آدم­ها»ی احمد غلامی عزیز.
عجیب حال رفیقِ بابک را دارم این روزها. حال از دست رفتن همه چیز درست در لحظه­ای که به تنها چیزی که فکر نمی­کنی از دست رفتن همه چیزه.
] مگر آدم می­تواند توی این هوا بمیرد: هوایی که ابری باشد نم نم باران بزند و تو عاشق باشی و خدا چند درخت نخل آن هم فقط و فقط به خاطر تو در جبهه نقاشی کرده باشد و تو چوب­­های جعبه مهمات را خرد کنی و آتش بزنی و بوی دود و باران و چای در دشت بپیچد و تو زمزمه کنی بوی بارون... بوی موهات.. و بابک که دلش پر می­زند به جای دیگری الکی غر بزند و بگوید باز سوزنت گیر کرد روی این ترانه و تو به رویش نیاوری که دارد حال می­کند و یکدفعه خمپاره بزنند و او دیگر نباشد. [
عجیب داستانش مرا در خود فرو برده در آن حال و هوا. در رفاقت. در عاشقی کردن دو رفیق. در...

حال گریه دارم. عجیب. در سحرگاه دومین روز ماه رمضان سال 1393. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر