۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

نمی­دونست من می­دونم عاشق اکبره

دو روزی می­شه که کتاب آدم­های احمد غلامی رو دست گرفتم و در حال خوندنش هستم. داستان­هایی کوتاه و در حد دو یا نهایتا سه صفحه. با شخصیت­هایی که نمی­تونم دل ازشون بکنم. مخصوصا ماجرایی که در جبهه می­گذره.
شاید بازم بخش­هایی از داستان­هاش رو که خوشم اومد اینجا نوشتم اما این یه تکه نوشته ای که در زیر این متن می آد مربوطه به داستانی به اسم «هادی امامی»ِ

***
گفت: «آره تو بهار من و خواهرم می­رفتیم تو حیاط روی تخت چوبی دراز میکشیدیم و بارون میزد تو صورتمون و جیغ می­زدیم: بارون می ­آد شر شر پشت خونه­ء اکبر. خواهرم عاشق بارون بود. ولی به خاطر بارون نبود که می­رفتیم. نمی­دونست من می­دونم عاشق اکبره.»
گفتم: «هنوزم هست؟»
گفت: «دیوانه­ ای؟ مال بچه­ گی­ها بود. اکبر شهید شد.»
باران گرفت. اول نم نم بعد تندتر.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر