دو روزی میشه که کتاب آدمهای
احمد غلامی رو دست گرفتم و در حال خوندنش هستم. داستانهایی کوتاه و در حد دو یا
نهایتا سه صفحه. با شخصیتهایی که نمیتونم دل ازشون بکنم. مخصوصا ماجرایی که در
جبهه میگذره.
شاید بازم بخشهایی از
داستانهاش رو که خوشم اومد اینجا نوشتم اما این یه تکه نوشته ای که در زیر این
متن می آد مربوطه به داستانی به اسم «هادی امامی»ِ
***
گفت: «آره تو بهار من و
خواهرم میرفتیم تو حیاط روی تخت چوبی دراز میکشیدیم و بارون میزد تو صورتمون و
جیغ میزدیم: بارون می آد شر شر پشت خونهء اکبر. خواهرم عاشق بارون بود. ولی به
خاطر بارون نبود که میرفتیم. نمیدونست من میدونم عاشق اکبره.»
گفتم: «هنوزم هست؟»
گفت: «دیوانه ای؟ مال بچه
گیها بود. اکبر شهید شد.»
باران گرفت. اول نم نم بعد
تندتر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر